" جانگکوک ، دلم واست تنگ شده. يادمه وقت هایی كه يواشكي ميرفتيم كنار رودخونه و تا وقتي هوا روشن شه باهم حرف ميزديم ستاره هارو ميشمردي و ميگفتي كه آسمون داره فخر ستاره هاشو بهت ميفروشه ، و تو هم فخر منو بهش ميفروختي. هنوزم از ستاره هاي آسمون واست زيباتر به نظر ميام؟ "
این موضوع کم کم داشت باعث نگرانی جانگکوک میشد. اما يک چيز بدتري وجود داشت. جانگکوک نسبت به این نامه هایی که پیدا میکرد نه احساس نگرانی میکرد نه کنجکاوی. انگار ميدونست اينا چيه و مربوط به چه زماني و چه كسيه واسه همين خيلي تعجب نمیكرد ولي مشكل اينجا بود كه اون نميدونست. اون هيچ چيز نميدونست. اون روحش هم از اين كاغذهایی كه اينجاست خبر نداشت و قسم ميخورد حتي يك بار هم اين نامه هارو نخونده.
تعداد نامه ها خیلی زیاد بود خيلي خيلي زياد. اما واسه ی جانگکوک مهم نبود. ميخواست همه رو بخونه. يكي ديگه به طور اتفاقي برداشت:"
من بهت افتخار ميكنم جانگكوك . تو موفق شدي. به رويات رسيدي نه؟ نفر اول مدرسه شدی . مغزت آرومه؟ تو به اندازه ي كافي تاثيري كه ميخواستي رو ، روي اطرافيانت گذاشتي فقط كافيه به خودت افتخار كني. من برات از ته قلبم خوشحالم. حتي با وجود اينكه خيلي وقته همديگه رو نديديم. "
اشكي كه ناخودآگاه از چشمش اومده بود رو پاك كرد. نفر اول من؟ اصلا همچين چيز هاییررو بيادم نمیاورد. اين چرت و پرت ها چي بود؟ نامه رو انداخت و همه ي كاغذاي ديگه رو درست مثل قبل گوله مچاله كرد و سر جايي كه قبلاً بودن گذاشت.
گُر گرفته بود ، لرزش دستاش رو حس ميكرد. اين جانگكوك ، منم؟ اين كه جانگكوكي كه اينجا ازش اسم برده شده من باشم اصلاً بد يا ناراحت كننده نيست ، اما چيزي كه وحشتناكه اينه كه من هيچ كدوم ازين ها رو يادم نمياد. اين يک شوخيه مسخرست؟ ولي كسي نبود با من شوخی كنه. من كسي رو جز مادرم نداشتم كه بخواد با من شوخي كنه.
به گُل هایی كه روی ميزش بود نگاه كرد . سعي كرد سردرگم بودنش رو فراموش كنه. گل هایی كه نگاهشون میکرد زيبا بودن اما دوست داشت يک گلي باشه كه خودش.... ساخته باشه كه هيچوقت خشك نشه . از توي كيفش چند تا قلم دراورد و روي كاغذ بعد از کمی مكث ، گلي كه دوست داشت خودش خالقش باشه رو كشيد. حداقل بيست تا خط روي هم ميكشيد تا حالتش رو كاملاً مشخص كنه. انقدر درگير بود كه وقتي يک خورده به جاهاي ديگه ي كاغذ نگاه كرد متوجه تموم شدن طراحيش شد. جانگکوک حتي نفهميدم كي كاملش كرده. به گل نگاهی انداخت چشم هاش رو ريز و درشت كرد ين گل دقيقاً عين گلي بود كه جيمين بهش داده بود.
YOU ARE READING
Begin.
Short Story" جانگکوک عزیز. من متوجه زخم های روی دست هات از زیر آستین بلندت شدم. این گل های یاس رو توی آب بذار و هر روز ی خورده از اون آب به دستات ، به زخمات بزن. توی افسانه ها میگن بوی گل یاس آدم رو جادو میکنه و باعث میشه گناهانش رو ترک کنه ".