생면

3K 335 140
                                    

امروز روزش بود. اول ماه. یعنی جانگکوک هم حقوقش رو میگرفت هم پول تو جیبیش رو. از همون اول که از خواب بلند شد لبخند رو لباش بود چون بالاخره پولش تکمیل شده بود. هرماه مقداری پول کنار میذاشت برای پس انداز.

کتابی بود که خیلی دلش میخواست بخونه اما چون خیلی زیاد بود این کتاب رو دو جلد کرده بودن و خب قیمتش نسبت به بقیه کتاب ها بالاتر بود. اما بالاخره دیگه پولش تکمیل میشد.

از جاش بلند شد و روی میزش رو دید که مادرش براش پول گذاشته. پول هارو برداشت ، شمرد ، بو کرد ، خندید و گذاشت توی کیف پولش ؛ گوشیش رو برداشت و خیلی سریع حسابش رو چک کرد تا ببینه صاحب کارش حقوقش رو براش واریز کرده یا نه. با دیدن موجودی حسابش لبخندش بزرگتر شد.

وقتی از خونه رفت بیرون باد خنکی صورتش رو نوازش داد. نفس عمیقی کشید و گذاشت ریه هاش خنک شه. سرما رو توی قفسه سینش حس کرد ؛ اما همونجا حبسش کرد چون فعلا تنها چیزی بود که درون خالیش رو پرمیکرد.

به کتاب فروشی ای که همیشه ازش خرید میکرد رفت و با کلی شوق و ذوق رفت تو. به اطراف نگاهی انداخت و جز یک نفر دیگه و فروشنده کس دیگه ای نبود. خیلی سریع به سمت فروشنده رفت؛ یک نفر دیگه داشت با فروشنده صحبت میکرد و کتاب هاش رو داخل کیسه میذاشت. جانگکوک بدون توجه رفت کنار ایستاد ، پولای نقدشو که از قبل آماده کرده بود دراورد روی میز گذاشت و گفت :" کتاب ژان کریستف از رومن رولان رو میخوام ".

فروشنده گفت :" متاسفم جانگکوک. همین آقا الان این کتاب رو خریدن." جانگکوک روبه روش رو نگاه کرد و گفت :" خب تو انبار دیگه ندارید؟" فروشنده سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت :" متاسفم".

جانگکوک با حرص گفت :" اما این خیلی بی انصافیه . من دوماهه که دارم میام اینجا و خواهش میکنم که جلد هاش رو جدا جدا به من بفروشید و الان که میخوام هر دوتاش رو بخرم میگید الان فروختیدشون؟"

" با این آقا صحبت کن . " و به پسری که پشت میز ایستاده بود اشاره کرد. پسری که جلوش ایستاده بود گونه های سرخ و پُری داشت ، موهای مشکیش باعث میشد پوستش خیلی سفید به نظر بیاد‌ ، و با سرخی روی گونه هاش و لب های قلوه ای صورتیش هارمونی بسیار زیبایی به وجود اومده بود. جانگکوک سرشو تکون داد تا حواسش رو پرت کنه اما چشم هاش رو نمیتونست از روی پسر رو به روش برداره.

" فکر کنم باید زودتر میومدی خرید کنی جانگکوک".
اوه‌.
چرا به صدا نمیشه خیره شد؟

اما جانگکوک سعی کرد حواسش رو سرجاش بیاره و یادش اومد برای چی اومده بود اینجا. آب دهنش رو قورت داد و گفت:" ساعت هشت و نیمه صبحه. "

پسرک بگش رو برداشت و در حالی که داشت از مغازه میرفت بیرون گفت :" پس امروز روزت نیست. جانگکوکی." و از مغازه رفت بیرون.

Begin.Where stories live. Discover now