* چپتر آخر *
جيمين به گوش هاي خودش نميتونست اعتماد كنه. چيزي كه شنيده بود رو نميتونست باور كنه. " چ..چي؟" در عرض يك ثانيه تمام خيال پردازي هايي كه ميكرد از جلوي چشماش رد شدن. روز هايي كه آرزو داشت وقتي در كلاسش رو باز ميكنه جانگكوك پشت در منتظرش باشه. چه روياهايي. ميترسيد روزي برسه كه نتونه فرق رويا و واقعيت رو تشخيص بده. خشكش زده بود و خيره به جانگكوك شده بود.
جانگكوك جيمين رو تو بغل خودش گرفت. محكم فشارش داد. دستشو لاي موهاش برد و نوازشش كرد. جيمين با اينكه جانگكوك لمسش هم كرده بود هنوز خشكش زده بود.
" جيمين من همه چي يادم اومده." وقتي از هم جدا شدن دست جيمين آروم آروم به صورت جانگكوك نزديك شد. صورت جانگكوك داغِ داغ بود. مستقيم زل زده بود به چشماي جانگكوك . داشت دنبال چيزي ميگشت كه رويا بودن اين لحظات رو ثابت كنه. با دوتا دستش صورت جانگكوك رو گرفت. اختيار اشك هاش رو از دست داده بود و زبونش بند اومده بود.
ديگه هيچ فاصله اي بينشون وجود نداشت. شاید اگه روح هاشون نمیتونست باهم ترکیب بشه تنها مانعش جسم هاشون بود اما حداقل برای جسم هاشون مانعی وجود نداشت.
" من میترسم اینا واقعی نباشه " صدای جیمین میلرزید. جانگکوک سرش رو به نشونه ی نه تکون داد و دوباره جیمین رو بوسید. میخواست واقعی بودن این لحظه رو ثابت کنه.
بعد ازینکه جیمین لباس هاشو عوض کرد، دوستاش از خودش و جانگکوک خواستن که پیششون بمونن و شب رو باهم بگذرونن. اما اونا میخواستن تنها باشن. سالن رو ترک کردن و باهم به کنار ساحل رفتن. جانگکوک برای خودش و جیمین سیگار روشن کرد و شروع کرد حرف زدن :" ممنونم. واقعاً ممنونم که این چند وقت از من ناامید نشدی. من واقعاً نمیدونم چرا مامانم نمیذاشت همو ببینیم ، شاید اگه همو میدیدیم من زودتر همه چی یادم میومد. اما دیگه مهم نیست . من حافظم رو مدیون توام. همینطور زندگیمو ."
و بعدش دست جیمین رو گرفت و بوسید.
"
نه. انقدر از من تشکر نکن. من این کار هارو بخاطر این کردم که دوست داشتم. اگر بخاطر تو نبود من فکر نمیکنم دووم بیارم. میدونی.. جدا باورم نمیشه. من خیلی درمورد زمانی که حافظت برگشته خیال پردازی میکردم و دیگه کم کم انقدر نا امید شده بودم که فکر نمیکردم هیچوقت دیگه همچین روزی برسه". و بغض کرد.
جیمین آروم آروم اشک میریخت و دست جانگکوک رو فشار میداد. نمیتونست باور کنه . خودش رو به جانگکوک نزدیک تر کرد و سرش رو روی شونه ی معشوقش گذاشت.
" چیشد که یادت اومد؟"
YOU ARE READING
Begin.
Short Story" جانگکوک عزیز. من متوجه زخم های روی دست هات از زیر آستین بلندت شدم. این گل های یاس رو توی آب بذار و هر روز ی خورده از اون آب به دستات ، به زخمات بزن. توی افسانه ها میگن بوی گل یاس آدم رو جادو میکنه و باعث میشه گناهانش رو ترک کنه ".