سردش بود و توي خيابون سعي ميكرد از بارون لذت ببره.
پس چرا لذت نميبرد؟ بله بوي خاك وقتي به مشامش ميرسید خيلي لذت بخش بود ولي..چرا لذت نميبرد؟ چرا خوشحال نميشد؟
چرا هيچ چيز اون رو از ته دل خوشحال نميكرد؟ منظورش از ته دل خوشحال بودن چيه؟ نميدونست ، تاحالا تجربش نكرده بود.
' تا وقتي تجربش نكني نميتوني بفهمي چيه ، نميتوني تعريفش كني . '
' تا وقتي تعريفي براش نداشته باشي نميتوني تجربش كني ، حتي نميدوني چي هست ، اون وقت ميخواي تجربش كني؟ '
كافيه يک سوال به ذهنش بياد ، هميشه دوتا نظريه كاملاً متناقض تو ذهنش به هم بر ميخوردن.
خسته شده بود و احساس خوابآلودگی میکرد،به سمت خونه رفت." كجا بودي ؟ "
" مادر ، من دقيقاً قبل ازينكه برم بهت گفتم! "
" نه نگفتي ".
" گفتم ، فقط رفته بودم يک جا نشسته بودم ".
" مريضي؟"
" بس كن مادر ".
مادرش عصبیش ميكرد، وقتي يک جوري رفتار ميكنه و خودشو به اون راه ميزنه خيلي عصبيش ميكرد. خب چرا؟
با خودش فکر میکرد که چرا مثل فیلم ها نيست كه مامان بابا هيچوقت خونه نباشن؟ يا اصلاً ندونن كه بچشون كجاست و اصلاً براشون اهميت نداشته باشه؟رو تختش دراز كشيد، چشماش خسته بود ولي نميتونست بخوابه. افكارش نميذاشت. افكاري كه برای خودش بزرگشون كرده بود. جانگکوک مشكل خاصي تو زندگيش نداشت، زندگيش معنايي نداشت ، سعی میکرد با افکار مسخره بهش معنا بده، سعي ميكرد سر خودش رو كلاه بذاره.
زندگيش اينجوري سپري ميشد.
YOU ARE READING
Begin.
Short Story" جانگکوک عزیز. من متوجه زخم های روی دست هات از زیر آستین بلندت شدم. این گل های یاس رو توی آب بذار و هر روز ی خورده از اون آب به دستات ، به زخمات بزن. توی افسانه ها میگن بوی گل یاس آدم رو جادو میکنه و باعث میشه گناهانش رو ترک کنه ".