3.1K 531 48
                                    

جانگکوک به محض اينكه مدرسش تموم شد به سمت جايي كه جديداً پيداش كرده بود رفت. به درختي كه جيمين بهش گفته بود ' زيبا ' نگاه كرد. چشماش از شدت خواب ميسوخت ، اما دوست نداشت بره خونه . خونه جايي بود كه  مجبور ميشد با خود واقعيش روبه رو شه و اين براش يک كابوسه بود.

" بلند فكر ميكني". جانگکوک از جاش پريد. سرشو چرخوند و ديد که جيمين دقيقاً به اون طرف درخت تكيه داده.
" من واقعاً داشتم افكارمو به زبون مياوردم؟" جيمين سرشو تكون داد . روزنامه اي كه دستش بود رو گذاشت كنار و به جانگکوک نگاه كرد.

" منم اين روزنامه رو ميخونم ، هر هفته ميخرمش. فكر نميكردم كسي جز خودم اين روزنامه رو بخونه ". جانگکوک گفت و پيش خودش لبخند زد.

" فرار چيزي رو درست نميكنه ". جيمين دستاشو جلوی جانگکوک تكون داد تا حواسش سرجاش برگرده .

جانگکوک از توي كيفش چندتا ظرف دراورد و گذاشتشون بين خودش و جيمين

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جانگکوک از توي كيفش چندتا ظرف دراورد و گذاشتشون بين خودش و جيمين. " بيا غذا بخوريم هیونگ".

" بيا بخوريم هيونگ ". جانگکوک گفت و خودش شروع كرد به خوردن . جیمین هم همزمان با جانگکوک شروع كرد. جيمين روي لباش لبخندي نقش بسته بود كه هروقت جانگکوک بهش نگاه ميكرد مور مورش ميشد و حس ميكرد غذا از گلوش پايين نميره . حس ميكرد قلبش نميزنه . " چرا همچین قیافه ای گرفتی؟ ، غذاتو بخور ". جيمين گفت و يک لقمه بولگوگي با كاهو واسه خودش درست كرد و خورد. جانگکوک به خودش اومد و سعي كرد غذاشو قورت بده. خودشم نميدونست چش شده اما الان وقت فكر كردن بهش نبود.
.

" آره خوردم ". جواب مادرش رو داد و به سمت اتاقش رفت. ميخواست دوش بگيره . وقتي رفت حموم با بي ميلي به زخماي روي ساق دستاش نگاه كرد. كمرنگ شده بود. جانگکوک يادش نميومد چرا اين زخم هارو ايجاد كرده ولي هر داستاني كه پشتش بوده از يادش رفته بود . درسته كه نميدونست دليلش چي بوده اما هروقت به زخماش نگاه ميكرد درد بزرگي رو توي قلبش حس ميكرد. درد نبود میشد با ' سنگینی' بهتر توصیفش کرد. حس ميكرد رنگ سياه رو به قلبش تزريق ميكنن. به رون هاش نگاه كرد ، زخم ها تازه تر بود. اين ها رو ياش بود که چرا به وجود اورده بودتشون ، وقتي پيش مادر بزرگش به خارج از شهر رفته بود .

وقتي اومد بيرون، جلوي آينه به خودش نگاه كرد. به چشماش ، بينيش ، تك تك اعضاي صورتش ، با خودش فکر کرد :  چرا انقد بي نظم؟ بله واقعاً اجزاي صورتم از نظر خودم خيلي بي نظمه . هيچي به هيچي نمياد.

موهاش رو داد بالا و پيشونيشو ديد . روي زخمي كه به نظر ميومد خيلي وقت كه ترميم شده دست كشيد. چرا يادش نميومد اين واسه چيه؟ به آينه نزديك تر شد ، دقيق تر نگاه كرد. اين جاي بخيست؟ من بخيه زدم و يادم نمياد دليلش چي بوده؟ يادمه پارسال شكمم بايد بخيه ميخورد از اونجايي كه من هميشه از بخيه ميترسيدم كلي دعوا راه افتاد كه من با اين سن خجالت نميكشم كه از بخيه ميترسم . و خوشبختانه موفق شدم . بخيه نزدم. پس امكان نداره اين بخيه روي پيشونيم رو بياد نیارم.

اما به ياد نميارم.
.

به مادرش گفته بود كه ميخواست ميز دراورش رو بفروشه بره اين ميز از همون چيز هایی بود كه هروقت نميدونست چيو چيكار كنه فقط همه ي وسايل هارو ميريخت توش تا کنار دست نباشن ، يا اصلاً حداقل وسط اتاق نباشن. اما الان دیگه فکر نمیکرد  به ميز و آت و آشغال هاي توش احتياج داشته باشه. وسايل توش رو خالي كرده بود و يک گوشه ريخته بودتشون. بايد ميديد چي رو احتياج داره كه بذارتشون كنار و بقيه چيز ها رو هم بريزه دور.
دفتر هارو نگاه كرد، اكثراً مال مدرسه بودن كه مربوط به سال هاي پيشش ميشد. يک عالمه كاغذ بدرد نخور كه روش يک سري طرح هاي ساده از گل طراحي شده بود پيدا كرد. اخم كرد همم.. بيشتر نگاه كرد ، كاملاً تونست ورژن واقعي و رنگي اون گلي كه فقط کمیش طراحي شده بود رو تو ذهنش تصور كنه. از كي تاحالا جانگکوک انقدر به گل ها علاقمند شده؟

كاغذ های بعدي رو نگاه كرد و بقيشون دوباره يک سري طراحي هاي كامل تر - شده از گل هاي مختلف بودن. اين ها مال كي بود؟ فكر نمیکرد که مادرش كشيده باشه ، اون حوصله اين كارارو نداشت.

بيخيال. اون طراحي هارو يک جا گذاشت و يک خورده اون آت آشغال هارو زد كنار تا ببينه زيرش چيه. يک جامدادي پيدا كرد كه توش يک عالمه كاغذ هاي كوچيك و تاخورده بود. همينجوري يكيشو باز كرد و ديد كه توش نوشته بود :" جانگکوكي ، ميدوني چرا توي اوج خوشحالي هم ، وحشت زده ايم؟ چون ميترسيم اين صحرا واقعيت داشته باشه ".

صحرا؟

Begin.Where stories live. Discover now