سلام بفرمایید ادامه 😊😊.......
-خب لیام بگو ببینیم چطور میگذره؟
+آم همه چی خوبه زیادم سخت نیست
-چرا اتفاقا خیلی سخته
کارولین درحالی که با غذاش بازی میکرد زیرلب گفت
لیام دستشو روی کمرش گذاشت و کمی نوازشش کرد
چیزی نگفت تا دردشو کم کنه چون نمیخواست جلوی پدر و مادرش بگه!-لیام پسرم بهتر نیست دوست دخترتو ببری با خودت تا اونم اذیت نشه؟؟
لیام اخمی کرد و قاشقشو توی غذا ول کرد
+بابا من توی خوابگاه موندمو همش سه ماه مونده من زن حامله رو با خودم کجا ببرم؟
-اگه فقط سه ماهه که ایرادی نداره
-اگه مشکلتون منم عیبی نداره من میرم خونه ی مادرم
+کارولین...
-نه کارو مشکل اینه که لیام نباید بی مسئولیت باشه باید مسئولیتشو قبول کنه
+من مسئولیت قبول کردم بابا فقط سه ماهه بعدش برمیگردم لندن و اینجا کار میکنم شمام میرین خونتون!
پدرش دیگه چیزی نگفت و سرشو تکون داد
.
-عزیزم انقدر اخم نکن یروز اومدی پیشم
کارولین لباشو روی شونه ی لخت لیام گذاشت و بوسید
لیام سعی کرد لبخند بزنه برگشت سمتشو دستشو گذاشت روی شکمش
+دختر بابا چطوره؟
کارولین لبخند زد
-از دلتنگیت فقط گریه کردم ددی
لیام جلو رفت و شکمشو بوسید
+بابا معذرت میخواد
لیام دستشو از روی شکمش برداشت و روی تخت دراز کشید و کارولین روی شکمش نشست و لباشو گذاشت روی لبای لیام
لیام دستاشو توی موهاش کرد و بوسیدش
-دلم برات تنگ شده بود
+منم دلم تنگ شده بود عزیزم
-وقتی سه ماهت تموم شه دخترمونم بدنیا اومده
لیام لبخند زد کارولین سریع دست لیامو گرفت وگذاشت روی شکمش
-تکون میخوره
+اوه
لیام با ذوق خندید و دستشو بیشتر فشار داد تا حسش کنه
+وای داره تکون میخوره
ذوق از چشمای لیام معلوم بود از خنده لباش کش اومده بود
کارولین با لبخند و شیفتگی تمام به لیام نگاه میکرد که با ذوق داره تکون خوردن بچشو حس میکنه
YOU ARE READING
Free Fall /Ziam~ By Atusa20
Fanfiction+چند وقته تو آموزشی ای؟؟ -سه ماه! یه پک به رول ویدش زد +از اینکه منتقل شدی ناراحتی؟ -نه ولی دوست دخترم میگه خیلی از ما دوری! +ما؟ -آره دیگه دوست دخترم حامله است!! #1 in fanfiction --------- Start : 28 jan 2018 Compelet: 19 july 2018