سلام به همه
مرسی از همه ی دلگرمی های قشنگتون
مرسی که هستین حمایتم میکنین
باشه بخاطر شما بازم مینویسم
تا آخر چپترو بخونین❤......
لیام حس بوسه های ریز و زمزمه های زین از خواب بیدار شد
-بیبی نمیخواد پاشه؟
+از کی تا حالا من بیبیم؟
زین برای بار هزارم برای صدای اول صبح لیام ضعف رفت
-از وقتی که دیشب باتم بودی سوییت بیبی
لیام چشماشو نمایشی چرخوند و هر دو با هم خندیدن
+مطمئنی منم بیام؟
-میتونی یه هفته دوریمو تحمل کنی؟
+نه
-پس پاشو
لیام از جاش بلند شد و بعد از دستشویی رفتن،پیش زین تو آشپزخونه رفت
+میگم شاید ازم خوششون نیاد
-منم مث تو اگه ازت خوششون نیاد باهم برمیگردیم
+قول میدی که منو ول نکنی و نمونی؟
-اصن بحث خوبی نیست
لیام سرشو تکون داد
وقتی از تاکسی پیاده شدن همه دور از انتظار لیام بود، خونه پدری زین واقعا خوشگل بود
+وای این گلارو
-مامانم عاشق گله برای همین خونه ی ما پر از گله باید حیاط پشتی رو ببینی البته الان که پره برفه
+بازم خوشگله
لیام لبخند زد به در قرمز خونه نگاه کرد تو همین حین در باز شد
-زینیی...
سه تا دختر با هم بغل زین پریدن باعث شد زین بخنده و لیام متعجب
-بازم که دم در نگهش داشتین بیارینش تو
دختر کنار رفتن و زین وارد خونه شد و لیام همراه ساک ها پشت سرش داخل شد
-وای تو لیامی؟
-شت زین چه خوشتیپه
-چی تور کردی...داداش خودمی دیگه
لیام به سه خواهر زین نگاه کرد و خندید...اونا تقریبا شبیه زین بودن
یکی قد بلند و درست بود یکی لاغر و کوتاه یکی تقریبا تپل و کوتاه...هر سه مثل زین زیبا بودن
-آروم دخترا
زین غر زد
-لیام اینا خواهرامن، صفا، ولیحا، دنیا
زین به ترتیب ایستادن خواهراش معرفیشون کرد
+چه خواهرای زیبایی خوشبختم
هر سه دختر جیغ زدن:وای بهمون گفت زیبا
زین و لیام هر دو خندیدن
YOU ARE READING
Free Fall /Ziam~ By Atusa20
Fanfiction+چند وقته تو آموزشی ای؟؟ -سه ماه! یه پک به رول ویدش زد +از اینکه منتقل شدی ناراحتی؟ -نه ولی دوست دخترم میگه خیلی از ما دوری! +ما؟ -آره دیگه دوست دخترم حامله است!! #1 in fanfiction --------- Start : 28 jan 2018 Compelet: 19 july 2018