ليام
من واقعا درک نمي کنم
يه ساعت نيست ک شريل اومده اينجا ولي زين و شريل انگار دشمناي خونينه همنبعد از اينکه بچه ها وسايلشون رو توي اتاقايي ک انتخاب کردن گذاشتن توي پذيرايي نشستن
منو لو و هري روي يه مبل و زين روبرومون نشست
ولي شريل هنوز نيومده بود
بعد از چند دقيقه شريل اومد گمون کنم لباساشو عوض کرده
شريل دوست بچگي هاي منه
وقتي پنج سالم بود و اون ده متوجه شدم که همسايه پدربزرگمههر وقت اونجا ميرفتيم باهم بازي ميکرديم
ولي اون هميشه توي بازي کردن عوضي بازي در مياورد
همه چيز رو براي خودش ميخواست
از هر روشي استفاده ميکرد تا چيزي ک ميخواد رو بدست بياره
اول ازت خواهش ميکرد بعد ميزد زير گريه اگه کارش جواب نميداد از ديگران کمک ميگرفت وقتي ک نتونه اون چيز رو بدست بياره نميزاره کس ديگه اي هم اونرو داشته باشه و از اون ب بعد هرکاري ميکنه ک حريفشو بکشه پايين
خدارو شکر که ديگه اون شريل بزرگ شده و اينطور ک معلومه ادم خوبي شده
شريل اومد پايين و خيلي بد ب زين نگاه کرد و روي مبل خالي نشست
ولي زين حتي ب شريل نگاه هم نکرد
خدايه من از چمدون شريل معلومه ک ميخواد زمان زيادي رو اينجا بمونه
يعني اين دوتا ميتونن حتي سه هفته باهم يکجا زندگي کنن ؟
هز, لي چرا اينقد تو فکري پاشو يه چيز درست کن بخوريم
لي, باشه الان ميرم يچيز درست کنم
شر, اوه نه لي تو خودتو خسته نکن من خودم يچيز درست ميکنم ,تو اينجا بشين عزيزم
و بعد اين حرفش صاف رفت طرف اشپزخونه
ب زين نگاه کردم ک با قيافه وات د فاک ب شريلي که داشت ميرفت نگاه ميکنه
بعد بيست دقيقه شريل اومد و همونجاي قبلي خودش نشست
ز, بچه ها مياين بعد غذا بريم بيرون ؟
هز, اوه زين ما تازه رسيديم و خسته ايم
لو, منم تا غذامو خوردم ميخوابم
نا, من خيلي دلم ميخواد ولي توانشو ندارم
زين قيافش کاملا از اين رو ب اون رو شد و ناراحتي ازش ميباريد
حتي توي اين حالت هم خيلي کيوته ولي من نمي تونم ناراحتيش رو ببينم
لي, زين خودم ميبرمت
YOU ARE READING
save me (ziam) (Completed)
Fanfictionز, ليام من ميترسم اونا مي خوان منو اعدا.... ل, هييشش هيچکس تا وقتي من اينجام جرعت نميکنه نزديکت شه تخس کوچولوم .کافيه دستشون بهت بخوره تا کاري کنم از ب دنيا اومدنشون پشيمون بشن