chapter 37

2.2K 255 44
                                    

د.ا.ن شخص سوم

مغز ليام قفل کرده بود
توان حرف زدن رو هم از دست داد

اون واقعا زين بود
يهو به خواب هاي قبليش فکر کرد

لي, هه بازم يه خواب ديگه

زين خواست به ليام بگه کهّ اين خواب نيست ولي نمي تونست حرف بزنه

نمي دونست دورش چ خبره درد رو توي بدنش حس ميکرد و اين درد  تنها دليل اين بود که به خاطر نداشتن توان تکون دادن خودش از ترس جيغ نزد
چون وقتي درد داره يعني اونهارو از دست نداده 

سرش رو به چپو راست تکون داد و دستش رو کشون کشون به دست يخ کرده ليام رسوند

ليام با حس لمس دست زين شک شد
اين شبيه اون خواب ها نبود

لي, يعن..ني ..ت..تو زيني ...زين واقعي

جوابش رو با حرکت سر زين گرفت

اشکاش دوباره توي چشماش جمع شده بودن ولي ايندفعه از ناراحتي نبود

با سرعت طرف زين رفت ولي اروم بغلش کرد

لي, خداي من زين ,عزيزم ,قربونت بشم ,تو چشماتو وا کردي

از زين جدا شد و بوسه محکمي روي گونه هاش زد و دوباره مثل قبل بغلش کرد

لي,مرسي, مرسي مرسي ,چشماتو واکردي واقعا , مرسي

بعد اين تازه ياد ادماي منتظر بيرون افتاد

با شتاب طرف در رفت و اون رو باز کرد

زين هم تازه اتفاقات هارو يادش اومد
شريل, ليام ,حرفاش ,احمق ,چمدون ,خيابون ,ماشين ,خون , درد ,دردو درد

از ياداوري اون ها اذييت شد
و اون چيزهايي که بهش وصل شده بودن اعصابش رو بدتر کرد

چشماشو رو هم فشار داد و سعي کرد تکون بخوره
ولي فقط درد بدي توي بدنش و مخصوصا دنده هاش و پاش حس کرد
بدون حرکت موند به سقف سفيد زل زد حس بدبختي ميکرد
چرا,چرا وقتي تازه يکم حس خوشبختي ميکرد اينطور شد

ليام با خوشحالي از اتاق بيرون رفته بود تا اين خبر رو به همه بده

فقط خدا ميدونه تو دلش چ خبر بود
فقط ديدن چشماي باز زين باعث شده بود تمام درداشو يادش بره
از خوشخالي ميخواست داد بزنه
يعني خداش بالاخره حرفاشو شنيده

لي, زين چشماشو باز کرد , زينم بيدار شد

با دادي که کشيد همه اول ترسيدن و بعد چند ثانيه تازه متوجه حرف ليام شدن 

لويي زودتر از همه توي اتاق رفت

لو, ز..ز..زين

لويي طرف زين رفت و بعد مکث کوچيکي شروع کرد بوسيدن جز جز صورت زين

save me (ziam) (Completed)Where stories live. Discover now