Madness Says [L.S]

[Fifth Letter] Familiar

ونسا کلافه پاش رو روی زمین کوبید و پوفی کشید،اون مرد ساعت هفت صبح درست یک ساعت قبل از شروع تایم کاری ونسا،باهاش قرار گذاشته و ونسا مطمئن بود دیر به سرکارش میرسه

اما اون هری بود،نافرمانی ازش به هر شیوه ای غلط محسوب میشد

اون همیشه خلوت ترین کوچه ها رو برای قرار انتخاب میکرد،اگه میخواست تنها باشن چرا به خونه دعوتش نمیکرد؟ونسا بدش نمی اومد

پنج دقیقه از ساعت هفت گذشته و ونسا از کوچه میترسید،هری معمولا سر وقت میرسید

-  خیلی خب هری،خودتو مسخره کن

ونسا افکارش رو بلند به زبون آورد گویا سکوت کوچه پاسخش رو میداد

-  برگرد

اون زمزمه مردونه که با صدای گرفته بیان شد ونسا رو ترسوند که باعث شد با وحشت برگرده اما به محض دیدن هری نفسی از سر آسودگی کشید

چشمای سبز تیره ی اون مرد مثل منجلابی،آدم رو توی خودش غرق میکرد،گونه هاش فرو رفته و ته ریش هاش دوباره خودنمایی میکردن. نگاه های ترسناکی داشت، گویا هاله‌ی خطری رو با خود حمل میکردن.

-  تو دیر کردی!
-  تو دیر فهمیدی!

اون مرد معمولا جمله ای بیشتر از پنج کلمه به زبون نمی آورد و گاهی ونسا فکر میکرد با کسی که خیلی دوستش داره بیشتر از پنج کلمه حرف میزنه

-  خیلی خب...لیست اینجاست

ونسا گفت و لیست رو از کیفش بیرون کشید،عینک بزرگش رو دقیق کرد و موهای قهوه ایش رو پشت گوشش زد،هیچکس هیچ ایده ای نداشت که پشت این چهره ی معصوم چه شیطانی آرمیده!

-  باورم نمیشه هنوزم لویی و باب ها دارن به نیویورک میان،اینا جدیدن دوتا باب و یه لویی...فکر کنم لویی باید یه احمق باشه که همین چند روز پیش به اینجا اومده.

هری با سکوت ورقه ها رو از دست ونسا گرفت و نصف بیشتر پول این ماهش رو به اون دختر داد...لیستا معمولا پول زیادی میخواستن مخصوصا اگه طولانی بودن

ونسا با لبخند شیطانی دلارها رو بوکشید

-  بوی مرگ میدن
-  ما همدیگه رو ندیدیم!

حرف آخر رو هری زد و درحالی که به لیست نگاه میکرد از ونسا دور شد.

باب جوزف بارتون

تاریخ تولد و کد پستی و نشانیش هم توی توضیحات قرار داشت...بقیه ی زندگیش هم توسط هری کشف میشد

باب اندرسون

قدم های هری کند شد و بالاخره ایستاد،چشماش درشت تر از حد معمول شدن و سرش رو به سمتی کج کرد

لویی تاملینسون

داشت درست میدید؟لویی تامیلینسون؟هری تنها یک نفر رو به این اسم میشناخت.