شاید دو ساعتی میشد که گوشه ی خونه نشسته بود و هری رو نگاه میکرد که بدون توقف قطعات ریز ماکت رو که مرکز خرید به نظر می اومد رو تکمیل میکرد.
کارش به قدری ظریف بود که پیش رفتن کار و تکمیل شدنش کم تر به چشم می اومد.
دست هاش رو با فشار روی شکمش نگه داشته بود چون نمیخواست با سر و صداش بیشتر از اون تمرکز هری رو بگیره.
هر از چندگاهی با وجود تمام تلاش هاش صدای ارومی از شکمش بلند میشد و لویی دست هری رو میدید که چند ثانیه متوقف میشد و بعد نفس عمیقش و از سر گرفتن کارش.
بالاخره هری دست از کار کشید و لویی نمیدونست این نشونه ی خوبی میتونه باشه یا نه
نگاهاش رو از اون مرد نگرفت وقتی آهسته از جاش بلند شد
درواقع داشت دعا میکرد که اون به قصد غذا دادن به لویی از جا بلند شده باشه. از اینکه شبیه پسربچه ای که گیر نامادری بی اعتناش افتاده باشه متنفر بود
هری نگاه طولانی به لویی که یه گوشه کز کرده بود انداخت و لویی بالاخره به حرف اومد
- هری من گرسنه ام!
هری بی هیچ حرفی قدمی از میزش دور شد و قبل از اون فراموش نکرد که هر وسیله ای که قابلیت فرو رفتن توی پوست رو داشته باشه توی کشوش بذاره و درش رو قفل کنه.
لویی قدم های هری رو که وارد اشپزخونه میشد رو دنبال کرد و توی دلش از مسیح،مریم مقدس و خدا و هرچیزی که می شناخت تشکر کرد.
بعد از چند ثانیه تردید به ارومی از روی زمین بلند شد و توی درگاه اشپزخونه ایستاد .
میدونست که هری متوجه حضورش هست اما نادیده اش میگیره پس تلاشی برای اثبات حضور خودش انجام نداد و توی سکوت سرجاش ایستاد و هری رو تماشا کرد که توی اون فضای کوچیک حرکت و وسایل مورد نیازش رو جمع میکرد.
هری با دقت یکی از چاقو ها رو برداشت و نزدیک خودش گذاشت تا بقیه رو بهتر پنهون کنه و در رو قفل کرد تا لویی که جاشون رو میدونست بهشون دسترسی نداشته باشه.
لویی به خوبی متوجه این شد اما ترجیح داد باز هم سکوت کنه چون به خوبی میدونست حرف زدن درباره اش بی فایده اس
هری وسایل رو کنار هم چید. باید یه چیز ساده درست میکرد چراکه به نظر نمیرسید اون پسر لایق غذاهای خوب باشه... فقط باید زنده میموند. لعنتی این بحث رو هزار بار با خودش انجام داده بود چرا دوباره از سر میگرفتش?
کنسرو ماهی رو توی ظرف پر از اب روی گاز گذاشت و به سرعت به سمت کارد و مینی ذرت ها برگشت تا خردشون کنه .
خوب بود که لااقل مجبور نبود فعلا برای خرید از خونه بیرون بره و هر وسیله ای که برای غذای دم دستی و ساده لازم بود رو از قبل توی یخچال گذاشته بود.
ČTEŠ
Madness Says [L.S]
FanfikceSeason 2 of Money Says [COMPLETED] یه لطفی در حقم انجام بده زندگیت رو همین حالا به پایان برسون و من قول میدم تو رو توی تاریخ ثبت کنم