[Eleventh Letter] History repeats itself

5K 909 963
                                    

گویا شهر در خاموشی فرو رفته بود یا حداقل هری صدایی رو  حس نمیکرد. خبری از هیجانی که لحظات پیش درونش می‌خروشید نبود. همه چیز آروم و ساکت به نظر می‌رسید.

ونسا توی سکوت رانندگی میکرد اما کی گفته نشمرده بود که هری چندبار اون پسر رو نگاه کرده و بعد با حرص نگاهشو ازش گرفته.

نگاهش رو دوباره از خیابون که چندان هم خلوت هم به نظر نمیرسید گرفت و به اون پسر نگاه کرد. صورتی که حالت نوجوونی خودش رو از دست داده بود و بالغ‌تر به نظر می‌سید با نور چراغ های شهر میدرخشید. اون پسر بزرگ شده بود،ته ریش ،صورت پخته تر و چندتا تتو بدنش رو خدشه دار کرده بود اما هنوز هم ظریف به نظر میرسید

هری میخواست لمسش کنه تا اطمینان خاطر پیدا کنه که اون پسر هنوز ظریف هست یا نه.

دستش برای لمس کردن گونه ی لویی پیشروی کرد،یه لمس ساده اما وقتی دستش به صورت اون پسر نزدیک شد،با سرعت اونو عقب کشید

نباید نوازشش میکرد،اون پسر لیاقت نوازش و محبت رو نداشت،باید بخاطر کارهایی که با هری کرده بود عذاب میکشید. انگشتای دوتا دستش رو بهم قفل کرد تا جلوی خودش رو بگیره

-انتظارشو داشتم... رسیدیم هری

ونسا ابتدای جمله اش رو اهسته برای خودش زمزمه کرد وقتی محله ی سوت و کور خونه ی هری رو برای اولین بار دید.

کلید رو از هری گرفت و بعد از باز کردن در پارکینگ ،ماشین رو واردش کرد و پیاده شد.

هری پیاده شد و کنار در باز ماشین ایستاد درحالی که نگاهش روی پسر ظریف توی ماشین بود که بیجون توی فضای کم خوابیده بود.

-اگه میخوای ببریش تو خونه باید بغلش کنی هری!

ونسا که به اندازه ای خسته و کلافه بود تا لحنش عصبی باشه ،جوری به هری یاد اوری کرد که این یه مسئله مبرهنه و دسته کلید هری رو توی دستش چرخوند.

باید بغلش میکرد،باید دوباره بدنش رو به بدن خودش وصل میکرد. آیا اون پسر ارزش این اغوش رو داشت؟

شاید تنها چیزی که راجب اون پسر تغییر نکرده بود وزن مثل پَرِش بود پس هری به راحتی بدنش رو از ماشین بیرون کشید و توی اغوشش گرفت.

گردن اون پسر اویزون شده بود و هری کمی دستش رو بالا تر گرفت تا اسیبی نبینه اما این ثانیه ای بیشتر طول نکشید و درحالی که اخم هاش رو بیشتر توی هم میکشید دستش رو به حالت اولش برگردوند و گردن لویی دوباره اویزون شد.

ونسا جلوتر از هری رفت و در خونه رو باز کرد و با سر به هری اشاره زد.

هری وارد خونه شد و نگاهی به اتاق نامرتب و بی قاعده اش انداخت که جایی برای گذاشتن لویی نداشت.

فکر اینجاش رو نکرده بود.

به تشکش نگاهی انداخت و بعد نگاهش رو به سمت دیگه ی اتاق که زمین خالیش با ملافه ی نازکی پوشیده شده بود ،چرخوند.

Madness Says [L.S]Where stories live. Discover now