[Sixth Letter] Behind the window

4.8K 841 897
                                    

*بیدارت نکردم چون دیر وقت خوابیدی !!
صبح یا ظهرت بخیر بیب
×لویی×*

برگه ای رو که با اولین خودکار دم دست روی اون برای مکس یادداشت نوشته بود رو روی میز کنار تخت،روی گوشی مکس گذاشت و اروم از اتاق بیرون رفت.

باید برای شروع رسمی کارش به اداره پلیس و پیش مسئول پرونده که دیروز باهاش اشنا شده بود میرفت ولی نمیخواست مکس رو برای صبحانه و خداحافظی بیدار کنه چون اون پسر شب قبل تا نزدیک صبح مشغول ویراستاری مقاله اش بود و خیلی وقت نبود که خوابش برده.

وقت و حوصله ی اینکه خودش رو به فروشگاهی برسونه و صبحونه بخره رو نداشت پس از توی کابینت بسته ی نصفه و نیمه ی بیسکوییت های شکلاتی مکس رو برداشت و به سمت خروجی رفت.

با رسیدن به نزدیک در خروجی کیفش رو کج روی شونه اش انداخت و ونس های همیشگیش رو پا کرد و از خونه خارج شد.

خوشحال بود که اینبار کمی زودتر از خونه بیرون زده بود و قرار نبود تا سر خیابون رو یک نفس بدوئه پس همونطور که دستش رو توی پاکت بیسکوییت فرو میبرد و تکه های کوچیکش رو با مشت توی دهنش میریخت با ریتم معمولی ای به سمت خیابون راه افتاد .

نقاب کلاهش جلوی افتاب رو گرفته بود که باعث میشد لبخند رضایت بخشی روی چهره اش بشینه اما این لبخند از بین میرفت اگر کمی اطرافش رو با دقت تر نگاه میکرد.

لویی هیچ ایده ای نداشت که این دومین روزیه که با نگاه مرد مشکی پوش و ژولیده به سمت محل کارش بدرقه میشد.

چطور متوجه نمیشد؟هری هربار از خودش میپرسید،یه زمانی منبع توجه اون پسر بود

احساس میکرد با دیدن اون پسر زخمهاش درد میگیرن،زخم شکم و بازوش اما اونا خیلی وقت بود که التیام یافته بودن

نفس های عمیق پی در پی کشید،دیدن اون پسر آزارش میداد اما نمیتونست نگاهش رو ازش بگیره

میدونست فردا هم اینجا حضور داره،تا خارج شدن لویی از خونه رو تماشا کنه اما جلوتر نمیرفت.

لویی از دیده ها محو شد و این یعنی هری باید اونجا رو ترک میکرد،قبل از اینکه کسی شک کنه

با سرعت چرخید و قدم هاش رو تیز برداشت،احساس میکرد. گرچه ناخوشایند بود باز هم میخواست که اونو زیر نظر داشته باشه

به صورت غریزی دستش رو روی زخم شکمش گذاشت،احساس میکرد درد میکنه اما درواقع داشت به خودش این درد رو تلقین میکرد

به سمت ماشینش حرکت کرد تا به خونه اش برگرده...به تاریکی امنش!

-کمیسر بارکر نیست?

لویی که به اتاق رایان سر زده بود و پیداش نکرده بود از یکی از کارمند هایی که میزش نشسته بود پرسید اما قبل از اینکه پسر جوابی بده ،سر کله ی رایان به همراه کریس که کنارش راه میومد از راهرویی که لویی نمیدونست به کجا ختم میشه پیدا شد.

Madness Says [L.S]Where stories live. Discover now