-توماس… توماس?
توماس با شنیدن صدای استرید،راه رفتن به سمت اتاقش توی راهرو سالن ورزشی رو متوقف کرد و به سمت دختر که به طرفش می اومد چرخید.
-بله?
-هرمن قبل از اینکه بره گفت بهت بگم که برای کافه ی طبقه ی بالا کسی پیدا شده که باید باهاش مصاحبه کنی… گوشیتو جواب نداده بودی
-عالیه… تماسی نداشتم فکر کنم
توماس مردد گفت و گوشیش رو از توی جیبش بیرون اورد و با دیدن سایلنت بودن و دوتا تماس بی پاسخ از هرمن پوفی کشید.
-اره تماس گرفته
-پس پیغامشو رسوندم… میرم پیش شاگردام
-برو سنجاب
توماس با مهربونی گفت و گونهی آسترید رو کشید و به سمت اتاقش راه افتاد.
وارد لیست شماره هاش شد تا با هرمن تماس بگیره و معذرت بخواد اما گوشیش شروع به زنگ خوردن کرد و اسم لویی روی صفحه اش ظاهر شد.
-هــــی رفیق نیویورکی!
-سلام توماس
-خوبی؟ اوضاع چطوره؟
-عالیه!… باید بیای بهمون سر بزنی اما برای مسئله ی مهمی باهات تماس گرفتم توماس
لویی لحن شوخش رو کنار گذاشت و با جدیت گفت تا بتونه میزان مهم بودن حرفش رو اثبات کنه.
توماس وارد اتاقش شد و در رو بست و روی صندلی پشت میزش نشست.
-چیزی شده?
-اره یعنی… چطور بگم… اینو باید به هرمن بگم اما… اما میدونی که…
-جوابتو نمیده!
-اره… با گوشی مکس باهاش تماس گرفتم ،جواب داد اما وقتی صدای منو شنید سریع قطع کرد
-آه، قابل پیشبینی بود.
توماس اهی کشید و گوشه ی چشمش رو فشرد .
-اما باید باهاش حرف میزدم… یعنی باید بهش یه خبر مهم بدم… راجب… راجب برادرش
-اقای استایلز یعنی… هری?
توماس با ناباوری و تردید پرسید و توی جاش صاف نشست ولی تونست متوجه لرزش اروم صدای لویی موقع حرف زدن راجب اون بشه.
-اره… هری
-چه اتفاقی افتاده؟
توماس پرسید درحالی که حالا ایستاده بود و دستش رو بی هدف توی موهاش فرو میبرد و عقب میروندش.
- فکر کنم که پیداش کردم! نمیشه مطمئن بود اما احتمالش خیلی زیاده.
-اون کجاست?
-اینجا!… نیویورک!
●
-گفتم نه… نمیخوام هیچی راجبش بشنوم… حتی یه کلمه… امروز شنیدن صداشم حالمو بد کرد پس اصلا ادامه نده توماس
YOU ARE READING
Madness Says [L.S]
FanfictionSeason 2 of Money Says [COMPLETED] یه لطفی در حقم انجام بده زندگیت رو همین حالا به پایان برسون و من قول میدم تو رو توی تاریخ ثبت کنم