Episode 1 , 2 , 3

5.5K 440 83
                                    


Episode 1

خونه ی ساکت و بی صدا هیچ حسِ خوبی بهش نمیداد ساکش رو کنارِ در گذاشت و با بازکردن دکمه ی کتش داخل رفت

لب باز کرد تا مادرش رو صدا کنه اما

صدای مردونه ی پدرش متوقفش کرد

از پله ها پایین میومد و سرش پایین بود : زود باش خانم باید زودتر بریم ، خواهرت تنهاست

چند قدم سمتِ پدرش برداشت که متوجهش شد

برگشت و با دیدن پسرش که توی کت و شلوارِ مشکی رنگی جلوش وایستاده بود مبهوت موند

دستشُ جلو برد : پدر

خانم بیون : بکهیون

سرشُ بالا گرفت و به مادرش که بالای پله ها وایستاده بود نگاه کرد

اما لباسی که تنِ مادرش بود باعث شد قدمی به عقب برداره

بکهیون : چی ... چی شده ؟

پدرش نگاهی بهش انداخت و لبخند زد

آقای بیون : فکر کنم به موقع اومدی بکهیون !

____________________

همراهِ مادر و پدرش وارد سالن شد

با دیدنِ عکسِ مردی که رو به روش بود قدرتِ پاهاش رو از دست داد

به بازوی پدرش چنگ‌زد تا از افتادنش جلوگیری کنه

آقای بیون : خوبی بک ؟

سرشُ تکون داد : اره

با نفسِ عمیقی سعی کرد تا خودش رو آروم کنه

مردی که توی تمامِ سال های عمرش به همراهِ پدرش قهرمانِ زندگیش بود حالا فقط ازش قابِ عکسِ ساده ای مونده بود

چشماش رو ، روی هم فشار داد تا آروم باشه

خانم بیون با صدای آرومی اطلاع داد که میره و تنهاشون گذاشت تا خودش رو به خواهرش برسونه

آقای بیون دستی به شونه ی پسرش زد

آقای بیون : تنهاست ! برو پیشش

به سمتِ دیگه ای اشاره کرد : منم ‌میرم پیشِ برادرت تا به کارا برسم

سرشُ آروم تکون داد و برگشت و به سمتِ آرامگاه حرکت کرد

سالها بود که از کشورش دور بود و حالا بعد از 18 سال برگشته به جایی که دنیا اومده بود

جایی که خاطراتِ بچگیش رو گذاشته بود و به کشورِ غریبه رفته بود تا درس بخونه

حالا به کشوری که همبازیه عزیزش رو جا گذاشته بود برگشته

جلوی ورودیه اتاقک وایستاد و به داخلش نگاه کرد

Love me like you doWhere stories live. Discover now