Chapter 1

4K 388 76
                                    


ایده اولیه داستان ایده نویی نیست و یکی دو تا فیلم ازش ساخته شده، اما اتفاقاتش با اتفاقاتی که توی فیلم ها می افته کاملا متفاوته و تنها نقطه اشتراکشون، همون شرایط خاص یونگیه

__________________________________

لحظه ای که چشم باز کرد، نگاه خسته اش را به سقف دوخت و با خود زمزمه کرد: «فقط 5 دقیقه دیگه!» خواب آلود بود و چشم‌هایش از بی خوابی می‌سوخت. نمی‌فهمید چه اصراری به این گردش خانوادگی بود؟ اصلا هیچ وقت درک نمی‌کرد که چرا باید از خانه خارج شوند. قرار بود همان چیزی را که می توانستند در خانه هم بخورند، در آن پیک نیک لعنتی بخورند و البته که او هیچ تمایلی به این طرف و آن طرف دویدن نداشت و ترجیح می داد استراحت کند. چرا باید تخت گرم و نرمش را با خوابیدن روی چمن های خیس و البته زمین سفت که گهگاه سنگ هایش بدنش را می آزردند عوض می کرد؟

می توانست همان لحظه صدای آشنایی را در ذهنش تصور کند که نامش را فریاد می زد: «مین یونگی، بلند شو اگه دیر کنیم توی ترافیک می مونیم...» اما آن صدا هنوز به گوش نرسیده بود و این یعنی چند دقیقه ای بیشتر وقت داشت. برای تایید این فکر نگاهش را در جستجوی ساعت در اتاق گرداند، اما با دیدن خود در محیطی کاملا ناآشنا خواب از سرش پرید. با حالتی بین وحشت زده و خواب آلود اتاق را از نظر گذراند. این اتاق هیچ شباهتی به اتاق خودش نداشت. محل قرارگیری تخت، بودن پنجره در سمت چپ اتاق، میز تحریری که تا به حال آن را ندیده بود؛ اما در این بین چشمش به چند وسیله آشنا افتاد و دیدن این وسایل آشنا که متعلق به خودش بود در گوشه گوشه‌ی اتاق این حس گیجی را بیشتر و بیشتر عجیب می کرد. اینجا کجا بود که آثاری از زندگی خودش در آن بود و او حتی کوچک ترین خاطره ای را درباره آن به خاطر نمی آورد؟

با شنیدن صدایی از بیرون اتاق، روانداز را از روی خودش کنار زد: «تا کی می‌خوای این جوری زندگی کنی، جیمین؟»

پاسخ جیمین در بین صدای میکسر و تعجبش از پوشیدن لباس هایی که به خاطر نمی آورد مال خودش باشند، گم شد. متعجب به شلوار کوتاه خاکی رنگی که تنها تا زانوهایش را می پوشاند و تی شرت سفیدی که بر تن کرده بود، چشم دوخت. دوباره با شنیدن صدای آن فرد ناشناس گوش هایش تیز شد: «تو هم حق داری زندگی کنی... باورم نمیشه داری زندگیتو به خاطر اون خراب می‌کنی»

از جا بلند شد و صدای ضعیفی را که می شنید، دنبال کرد. به محض این که پایش را از اتاق بیرون گذاشت، متوجه شد صدا بهتر به گوش می رسد. درست مثل همان بازی که برای پیدا کردن چیزی پنهان شده دنبال صدا می رفت، گوش هایش را تیز کرد و به سمت پله ها حرکت کرد. از همان بالا چشمش به دو نفری افتاد که در آشپزخانه کنار هم ایستاده بودند و یکی با لبخندی روی لب و با جدیت مشغول درست کردن چیزی در میکسر بود و دیگری با چهره ای ناراضی مشغول غرغر کردن. پسرک با لحنی که هیچ اثری از عصبانیت یا احساسات سرکوب شده در آن نبود، زمزمه کرد: «ته هیونگ، یکم آروم تر... بیدارش می کنی»

Stay with meWhere stories live. Discover now