Chapter 9

1K 182 13
                                    


یونگی مشغول نوشتن چیزهایی بود که از هوسوک شنیده بود و در عین حال، هر از چند گاهی به جونگ کوک که مشغول بازی با کنسول شده بود، نگاه های چپ چپ پر از تاسفی می انداخت و همزمان آه های غلیظی می‌کشید و این نهایت توان جونگ کوک را می طلبید تا جوابی به نگاه های یونگی و تاسف خوردن هایش ندهد. گرچه توانش بالاخره ته کشید و در جواب یونگی با تندی جواب داد: «چیه؟»

- درست 4 ساعته که داری بازی می کنی... و درست 2 ساعته که از وقت ناهار گذشته

نگاه جونگ کوک به سمت ساعت برگشت و با دیدن ساعت 4 بعد از ظهر لب گزید. با این حال محال بود جلوی یونگی به این که حق با او بود اعتراف کند. به همین خاطر تنها شانه ای بالا انداخت و گفت: «گرسنه نیستم» با این حال صدای شکمش که به این گفته اش اعتراض می کرد، نقشه اش را خراب کرد. یونگی بار دیگر سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: «ظاهرا یکی باهات موافق نیست!»

جونگ کوک بینی اش را چین داد و جواب داد: «لااقل من هر بار با فراموشی هام یک بچه 7 ساله نمیشم» با این حال انتظار نداشت که یونگی جوابی برایش داشته باشد، چه برسد به آن جواب دندان شکن: «راستش فرقی هم بین تو و 7 ساله ی خودم نمی بینم»

جونگ کوک سر جایش نشست و چشم به یونگی دوخت که نگاهش را مستقیم به او دوخته بود. آهی کشید و دسته را زمین گذاشت تا غذایی را که هوسوک در یخچال گذاشته بود، گرم کند و هم خودش را از این عذاب نجات دهد و هم یونگی را. با قرار دادن ظرف در مایکروفر و تنظیم کردن تایمرش، به کانتر تکیه داد و نگاهش را به یونگی دوخت که مشغول دفترچه اش و بازرسی صفحه کنده شده‌ی آن شده بود. چه موافق بود و چه مخالف، این مهمان ناخوانده تا مدت نامشخصی هم خانه او و هوسوک شده بود و مطمئن نبود باید چه رفتاری در برابرش در پیش بگیرد.

صدای تایمر مایکروفر او را به خود آورد. غذا را از آن بیرون کشید و همزمان نگاهش به یونگی افتاد که نگاهش را به او دوخته بود. تصمیم گرفت کمی ملایم تر برخورد کند و این بار بدون کل کل تنها گفت: «غذا آماده ست» با این حال حتی نتوانست دستگیره ها را در دست بگیرد، چون همان لحظه صدای یونگی را شنید: «اجوشی، تو کی هستی؟»

زیر لب شروع به غر زدن کرد و با نارضایتی گفت: «این شوخیت همون بار اول هم بامزه نبود! به کی میگی اجوشی؟» و به سمت یونگی برگشت تا حقش را کف دستش بگذارد که دوباره صدای یونگی را شنید: «صدام چرا این جوریه؟»

جونگ کوک با برداشتن ظرف غذا به سمت سالن حرکت کرد و بعد از گذاشتن آن روی میز با پوزخندی شانه بالا انداخت و جواب داد: «تازه فهمیدی؟» با این حال همان لحظه متوجه شد که چیزی که یونگی از آن صحبت می‌کند، تنها یک معنی می تواند داشته باشد. با حالتی که کم کم داشت به وحشت تبدیل می شد سر جایش ایستاد و چشم به یونگی دوخت که مشغول برانداز اطرافش بود. مسلما بودن در خانه‌ی خودش به او کمی آرامش خاطر می داد اما جونگ کوک مطمئن نبود که جا به جا شدن آشپزخانه و عوض شدن تمام وسایل خانه تاثیر بدتری نداشته باشد. لحظه‌ای بعد صدای یونگی را شنید: «اینجا چی شده؟ مامانم کو؟»

Stay with meWhere stories live. Discover now