بعد از اتفاق دیروز، به هیچ وجه حس خوبی از گذاشتن یونگی پیش جونگ کوک نداشت و از طرفی هم نمیدانست آوردن یونگی به بیمارستان تصمیم عاقلانهای بود یا نه. چون مطمئن نبود در این مدتی که کنار یونگی نبود، ممکن بود چه اتفاقی بیفتد. فراموشی اش درست وسط روز به او می فهماند که قاعده و قانون خاصی برای این ریست شدن ذهن یونگی وجود نداشت و مطمئن نبود به جز خودش چه کسی از عهده چنین شرایطی برمی آید. با این حال می دانست که نمی تواند تا ابد در خانه بماند و از یونگی مراقبت کند و دیر یا زود این اتفاق می افتد. نمی دانست باید درس هایش را فدای پروژه اش کند یا پروژه اش را فدای درس هایش! انتخاب احمقانه و در عین حال غیر ممکنی بود!همان طور که نگران در روپوش سفید رنگش در راهروها قدم می زد، چشمش به نامجون افتاد که جلوی در یکی از اتاق ها ایستاده بود و نگاه نسبتا غم زده و نگرانش را به داخل یکی از اتاق های بخش دوخته بود. جلو رفت و با ضربه ای روی شانهاش او را از جا پراند: «هی یو!»
لحظه ای طول کشید تا نامجون بتواند از افکاری که در آن غرق شده بود، بیرون بیاید و موقعیت جدید را درک کند. بی آن که کلمه ای بر زبان بیاورد، تنها صدایی نامفهوم در جواب هوسوک درآورد و در عوض این هوسوک بود که ادامه داد: «اینجا چی کار می کنی؟ از عوض کردن رشتهت پشیمون شدی؟»
شیطنت صدای هوسوک چندان مناسب حال و هوای نامجون و آن دو نفر دیگر نبود که یکی به دیگری کمک میکرد، از تخت پایین بیاید. نامجون دوباره نگاه نگرانش را به سمت جیمین و ته هیونگ برگرداند و پیش از آن که به سمتشان حرکت کند، جواب داد: «اومدم دنبال دوستم!»
هوسوک با لبخند همیشگی اش به داخل اتاق قدم گذاشت تا خودش را به آن دو نفری که توجهشان به او جلب شده بود، معرفی کند. نگاهی طلبکارانه از گوشه چشم به نامجون انداخت و منتظر ماند اما نامجون انگار هیچ چیز جز جیمین را نمی دید. هوسوک گلویش را صاف کرد و بعد از این که دید حتی این حرکت هم برای جلب توجه نامجون کافی نیست، با آرنج ضربه ای به او زد و با اخم ادامه داد: «نمی خوای معرفی کنی؟»
نامجون لحظه ای لب گزید و ادامه داد: «ته هیونگ، برادرم، پارک جیمین دوستمون» و بعد از برگشتن به سمت هوسوک ادامه داد: «جونگ هوسوک همکلاسی سابقم!»
هوسوک بالاخره توانست به سمت ته هیونگ دست دراز کند و بعد از آن نوبت جیمین بود و هوسوک بلافاصله سر شوخی را باز کرد: «دیشب اینجا بودی؟ امیدوارم گیر پرستار لی نیفتاده باشی...»
نامجون که متوجه شده بود، بالاخره خندهای سر داد و با خندهی نامجون، نگاههای متعجب ته هیونگ و جیمین بین یکدیگر و بین آن دو نفر دیگر به گردش درآمد. ته هیونگ متعجب پرسید: «پرستار لی کیه؟»
- نگو که اعجوبهی بیمارستانهای سئول رو نمیشناسی
نامجون در این بین تنها می توانست بخندد. نفسش حتی برای لحظه ای بالا نمی آمد تا بتواند به برادر و دوستش بفهماند که هوسوک چه طور آنها را سر کار گذاشته است. هوسوک ادامه داد: «واقعا جادوگر قرن رو نمی شناسین؟ چهطور ممکنه؟ به هر کی رسیدگی کنه، همون فرداش روی دو تا پاش مرخص میشه»
JE LEEST
Stay with me
Fanfictieیونگی به خاطر تصادف سختی که ۱۵ سال پیش داشته هر شب با خاطرات جدیدش خداحافظی میکنه و به همون پسر بچه ۷ ساله که میخواست با خانوادهش به پیکنیک بره برمیگرده و جیمین باید هر روز دوباره با یونگی ۷ ساله سر و کله بزنه! کاور از: @Emethod ♡ این داستان بر...