Chapter 6

1.1K 207 17
                                    


نگاه هوسوک لحظه ای یونگی را که از لحظه‌ی ورودش عجیب رفتار می‌کرد، ترک نکرده بود، البته به جز چند لحظه‌ی پیش که مجبور شده بود به دنبال عکس‌های باقیمانده از خانواده یونگی به دورترین اتاق در طبقه دوم خانه برود. همان طور که با قاب‌های عکس به سمت اتاق پذیرایی حرکت می‌کرد، خنده‌ای به بی‌حواسی خودش کرد و لحظه ای که چشمش دوباره به یونگی افتاد با همان لبخند همیشگی گفت: «راستی، اسمتونو نپرسیدم...»

در واقع نیازی به پرسیدن نبود، یونگی باید در جواب او که خودش را معرفی کرده بود، اسمش را بر زبان می آورد اما تنها به تماشای خانه و رفتار عجیبش ادامه داد و هوسوک با هیچ منطقی نمی توانست این رفتار را توجیه کند، جز 2 سالی که یونگی از این خانه دور بود و هوسوک تصور می کرد خارج از کشور گذرانده باشد؛ گرچه مطمئن نبود این خارج از کشور کجا بود که باعث می‌شد در جواب معرفی خودش، اسم طرف مقابلش را نشنود.

بالاخره صدای یونگی سکوت سنگین پذیرایی را که با آمدن هوسوک تنها لحظه‌ای از بین رفته و دوباره حاکم شده بود، شکست: «مین یونگی»

هوسوک سرش را به علامت مثبت تکان داد و قاب های عکس را به سمت یونگی گرفت. یونگی با نگاهی سرسری متوجه چهره هایی که بیش از هر چیزی دلتنگ آنها بود، شد. قاب عکس اول را که عکس پدر و مادر و خودش بودند، در دست گرفت و در آن غرق شد؛ در تنها خاطراتی که از آنها داشت و پررنگ‌ترینشان، همان روز پیک نیک بود، روزی که تنها 7 سال داشت و حالا، حتی با دیدن قد و قامت خودش، می‌دانست که 7 سال ندارد و شاید هم این چیز بدی نبود، چون دردی که از نداشتن آنها در کنارش احساس می‌کرد، با فراموشی بعدی، به باد سپرده می‌شد!

با صدای هوسوک به خود آمد: «ماشینتون کجاست؟» و با اشاره ای به قاب‌های بزرگ‌تر گفت: «سنگینن، تنهایی نمی تونین جا به جاشون کنین» یونگی گیج نگاهش کرد؛ ماشین؟ برای او؟ او که هر روزش گرفتار یک فراموشی جدید بود؟ همین جمله می‌توانست تبدیل به لطیفه‌ی سال شود. نمی‌دانست حالت چهره‌اش چه طور است که هوسوک متوجه حالش شد و گفت: «وسیله ندارین؟»

تنها سرش را به طرفین تکان داد و هوسوک با همان لبخندی که از لحظه‌ی اول از روی صورتش کنار نرفته بود گفت: «آدرسی که اونجا می مونین، بهم بدین» و با برداشتن گوشی مشغول گرفتن شماره شد، اما هر قدر صبر کرد کلمه ای از یونگی نشنید. با برقراری تماس دستش را جلوی صورت یونگی تکان داد اما وقتی دید یونگی متوجهش شده و هنوز چیزی بر زبان نمی آورد و گیج و متعجب به او خیره شده است، تماسش را با عذرخواهی از منشی خوش صدای آژانس قطع کرد. با نگاهی موشکافانه به یونگی چشم دوخت و یونگی، هر قدر هم گیج می‌بود، متوجه می شد که باید جواب هوسوک را بدهد. آهی کشید و با نگاهی ترسان گفت: «جایی برای رفتن ندارم»

ابروی هوسوک از تعجب بالا پرید. پس هدفش از اینجا آمدن این بود؟ درست بود که او ساکن قبلی این خانه بود، اما چه طور می توانست به او اطمینان کند و او را در خانه اش بپذیرد؟ گیج و منگ مشغول تجزیه و تحلیل این ماجرا بود و عقلش به او می گفت که باید هر چه زودتر این غریبه را از خانه بیرون کند. تصمیم گرفت قبل از این که حسِ خوبِ بودن یک نفر دیگر در خانه بر منطقش غلبه کند، تصمیمش را عملی کند که صدای یونگی را شنید: «من فراموشی دارم»

Stay with meKde žijí příběhy. Začni objevovat