Chapter 15

1K 179 15
                                    


نگاه ته هیونگ به جیمین دوخته شده بود که سرش را به شیشه تاکسی تکیه داده بود و نگاهش را به بیرون از ماشین دوخته بود. از دیدن حرکت مردمک چشمان جیمین چندان سخت نبود که متوجه شود جیمین مشغول تماشای درخت ها، مغازه ها و حتی خط ممتد سفید رنگ کنار خیابان نیست و در فکر فرو رفته است. با این حال ته هیونگ از افکاری که در ذهن جیمین می گذشت بی خبر بود؛ از تنفری که همان لحظه نسبت به خیابان های سئول در دلش لانه کرده بود، از دلتنگی و کلافگی اش، از دلگیری اش از تمام آن افرادی که در خیابان ها با عجله این طرف و آن طرف می دویدند و این فرصت را به او نداده بودند؛ فرصتی برای اثبات خودش، فرصتی برای آن که او هم مانند بقیه زندگی پر مشغله ای را شروع کند و هر شب، نه خسته از تمام افکاری که در سرش می گذشت، بلکه خسته از دوندگی هایش، به خواب برود. با گزگز پاهایش از خستگی وارد رخت خوابش شود و نه با صدای محکوم کننده ای که در ذهنش او را به خاطر ناتوانی اش محاکمه می‌کرد.

آگهی استخدام کوچکی پشت در مغازه ای در نزدیکی های خانه توجهش را جلب کرد. پوزخندی نسبت به آن روی صورتش نشست؛ حال برخلاف روزی که پا به آن مغازه گذاشته بود، تمام آن شرایط را داشت، وقت آزاد، فکر بدون مشغله و صد البته نیروی جوانی. تنها مشکلی که وجود داشت، این بود که او دیگر تمایلی برای انجام این کار نداشت؛ این شهر او را با شرایطی که خودش دوست داشت قبول نکرده بود.

سرش را به سمت نامجون که روی صندلی کنار راننده نشسته بود بازگرداند و ته هیونگ در همان لحظه متوجه برق نگاهش از تصمیم جدیدش شد؛ برق نگاهی که رگه ای از غم و ناامیدی داشت: «هیونگ، می خوام برم خونه»

نامجون با سرعت به سمت جیمین برگشت و پیش از آن نگاهش لحظه ای روی ته هیونگ متوقف شد. با این حال نگاه ته هیونگ نشان می داد که تنها می خواهد نظاره گر این لحظه باشد و نامجون می دانست که نمی‌تواند روی کمک او حساب کند. به همین خاطر خودش دست به کار شد: «جیمین... هنوز حالت خوب نشده. دکتر گفت باید تحت نظر باشی» با این حال جیمین اصرار کرد: «حالم خوبه... می خوام برم خونه»

لحن صدایش به حدی بی انرژی بود که جرات مخالفت را به هیچ کدام از آن دو نمی داد. انگار که جیمین نیاز به آخرین ذره های انرژی اش برای به پایان رساندن این ماموریت داشت و آن دو می دانستند که با حرف زدن و مخالفت تنها انرژی اش را تحلیل می برند و راهی برای قانع کردن جیمین نخواهند داشت. صدای ته هیونگ سکوت تاکسی را شکست: «باشه. بریم خونه»

نگاه متعجب جیمین به سمت نامجون برگشت که آدرس خانه او را به راننده اعلام می کرد. این بار به سمت ته هیونگ برگشت و رو به او پاسخ داد: «می خوام تنها باشم»

- می دونم. متوجه منظورت شدم. چیزی نمیگم، می تونی حس کنی وجود ندارم

- ته هیونگ...

ته هیونگ پاسخی به جیمین نداد. تنها انگشتان کشیده اش بود که روی دست جیمین قرار گرفت و ثانیه‌ای طول نکشیده بود که آن دست ظریف، پشت انگشتان کشیده ته هیونگ پنهان شد. نگاه جیمین لحظه ای روی آن دو دست قفل شده در هم باقی ماند؛ آهی کشید و در حالی که او هم انگشتانش را دور دست ته‌هیونگ حلقه می کرد، دوباره به سمت پنجره برگشت. مطمئن بود دلش برای این دست و گرمایش و حتی دعواهای احمقانه‌شان با صاحبش تنگ می شود.

Stay with meWhere stories live. Discover now