Chapter 17

1.7K 208 123
                                    


جمع معذب در خانه جیمین لحظه به لحظه معذب تر می شد. حتی بودن جین، نامجون و ته هیونگ در آشپزخانه هم نتوانسته بود از این حس معذب بودن جمع کم کند و یونگی می توانست حدس بزند این معذب بودن به خاطر خودش است، گرچه مطمئن نبود بتواند آن جمع را ترک کند. گفتن رو در روی تصمیمش به جیمین حداقل کاری بود که می توانست برایش انجام دهد. با این حال زیر نگاه لیزر مانند ته هیونگ چندان از توانایی اش برای انجام این کار مطمئن نبود. بالاخره هوسوک لحظه ای که سکوت را غیر قابل تحمل یافت، رو به جیمین گفت: «هیونگ می خواست درباره تصمیمش باهات صحبت کنه»

جیمین نگاهش را از هوسوک به یونگی دوخت که با این جمله‌ی هوسوک مجبور به صحبت شده بود. یونگی سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد: «من نمی تونم برگردم»

همین جمله کافی بود تا ته هیونگ را دوباره از جا به در ببرد. هر چند نامجون پیش از آن که ته هیونگ به سمت یونگی هجوم ببرد، مانعش شد و با فشار دستش روی شانه اش او را سر جایش نشاند. با این حال نگاه های پر از دشمنی ته هیونگ به سمت یونگی همان لحظه آغاز شد؛ گرچه صحبت های هوسوک باعث شد آن نگاه ها رنگ کنجکاوی بگیرند: «یونگی هیونگ دیشب توی اتاقی که بعد از جا به جا شدن خانواده‌ش ساخته شده بود، موند تا ببینه بیدار شدن توی جایی که اتاق خودش نیست، چه طوریه...» مکثی کوتاه کرد و ادامه داد: «اوضاع خوبی نبود»

جیمین سرش را به علامت مثبت تکان داد و رو به یونگی گفت: «مشکلی نیست، هیونگ. همون دیروز که گفتی متوجه شدم. با این حال ممنونم که تلاشتو کردی» لبخندی برای دادن اطمینان به یونگی زد. با این حال چیزی که یونگی بر زبان آورد، او را سر در گم ساخت: «می خوام روزامو اینجا بگذرونم»

جیمین که مشخص بود چیزی از صحبت های متناقض یونگی نمی فهمد، به سمت هوسوک برگشت. هوسوک با خنده ای نسبت به این ناتوانی یونگی در بیان خواسته اش گفت: «دوست داره برگرده پیشت. اما می خواد صبح ها توی اتاق خودش، جایی که احساس امنیت می کنه، بیدار بشه»

چند لحظه ای طول کشید تا جیمین منظور هوسوک را درک کند. شاید یونگی نامفهوم و مثل بچه ای صحبت می کرد، اما مطمئن بود منطق هوسوک، منطق کودکی هفت ساله نبود. یونگی تصمیم گرفته بود بین آن خانه و او دست به انتخاب نزند و روزهایش را با او و شب هایش را در آن خانه بگذراند.

حالا! حالا که تصمیم گرفته بود برگردد و قطره قطره زهر زندگی کنار ناپدری‌اش را بچشد، باید این اتفاق می افتد و دوباره متزلزلش می کرد! پوزخند نه چندان مشخصی روی لب هایش نشست و با پایین انداختن سرش جواب داد: «فکر نکنم این کار ممکن باشه.»

هوسوک متعجب پرسید: «منظورت چیه؟ چرا؟»

- چون داره برمی گرده پوسان

صدای پر از دشمنی ته هیونگ هر سه را از جا پراند. جیمین که انگار ته هیونگ با بر زبان آوردن رازش سبک شده باشد، بی انرژی بر زبان آورد: «دیروز با صاحب خونه هم صحبت کردم و قرارداد رو فسخ کردم.» و با لبخندی متاسف رو به یونگی ادامه داد: «هیونگ، متاسفم، جایی نمونده که بهش برگردی» صورتش را لحظه ای پشت دست هایش پنهان کرد و با کنار بردن آنها با خنده ادامه داد: «هیونگ، آرزومه که برگردی اما جایی برای موندن خودم هم باقی نمونده» چیزی از کمک خرجی هایی که مادرش برایش می فرستاد باقی نمانده بود. تسلیم هر چند سخت، اما لازم به نظر می رسید.

Stay with meWhere stories live. Discover now