Chapter 3

1.3K 243 8
                                    


10 دقیقه بعد نامجون از اتاق خارج شد. خسته دستش را روی صورتش کشید و از پله ها پایین آمد. جیمین به محض دیدنش از جا پرید که نتیجه‌اش تنها در هم رفتن چهره اش از درد و هل داده شدنش توسط ته هیونگ برای دوباره نشستن روی مبل بود. نامجون که با دیدن این صحنه کاملا فراموش کرده بود که چه می خواست به جیمین بگوید، تنها گفت: «بشین و بذار ته هیونگ کارشو بکنه. من باید برم دیرم شده... یادت نره فردا بیاریش بیمارستان برای یک سری آزمایش»

- حالش خوبه؟

- همون قدر خوب که میشه از وضعیتش توقع داشت

- ممنون هیونگ

- من کاری نکردم... وقتی رسیدم خودت آرومش کرده بودی

ضربه ای روی شانه جیمین زد و به سمت خروجی حرکت کرد. جیمین همان طور که نامجون را تا ناپدید شدنش پشت در، با نگاهش دنبال می کرد، با بیرون کشیده شدن تکه شیشه‌ی ریزی که کف پایش را شکافته بود، آخ خفه ای گفت و انگار همین برای از کوره به در بردن ته هیونگ که مثل آتش فشان در حال انفجار بود، کافی بود: «لعنت بهت پارک جیمین که این قدر کله خر و نفهمی!»

جیمین خنده ای کرد و گفت: «چه قدر خوب که تو دکتر نشدی... طرز برخورد با بیمارو اصلا بلد نیستی»

ته هیونگ نگاه تندی به سمت جیمین انداخت و جیمین این بار می دانست زیاده روی کرده و تنها آتش خشمش را شعله ورتر کرده است. ته هیونگ عصبانی پنس را در جعبه انداخت و با صدای نسبتا بلندی گفت: «موندم که وقتی خودت راضی ای این طور لَه له بچه بشی من چرا این قدر حرص می خورم... اتفاقا خوبه، لازم نیست ازدواج کنی، همین طوری یک بچه افتاده تو دامنت.... فقط این بچه یک شبه قد کشیده و مرد شده...»

- ته هیونگ... خواهش می کنم

- برو به جهنم... می شنوی؟ سوکجین هیونگ امروز زنگ زد و بهم گفت برای کار رفته بودی سراغش. اما هیچ مغازه ای نمی تونه به کسی کار بده که باید 24 ساعته حواسش به یک نفر دیگه هم باشه...

- ته هیونگ....

صدای ملایمش، نگاه های معنادارش، لحن پر التماسش، هیچ کدام برای ساکت کردن ته هیونگ کافی نبود. ته هیونگ عصبانی از جا پرید و ادامه داد: «برو به درک... این بار حتی اگه مُردی هم بهم زنگ نزن، شنیدی؟»

بسته شدن در پشت سر ته هیونگ با صدای بلند، جیمین را از جا پراند. با وجود تمام چیزهایی که شنیده بود، با چهره ای آرام مشغول ضد عفونی و پانسمان پاهایش شد و با تمام شدن کارش مثل مسخ شده ها به روبرویش چشم دوخت. طوفان حرف های تند ته هیونگ وجودش را درنوردیده بود و چیزی از آن باقی نمانده بود. دیگر به هیچ چیز اطمینان نداشت؛ هیچ چیز.

با دیدن یونگی بالای پله ها به خود آمد. از جا پرید و نتیجه اش بار دیگر هیسی از سر درد بود. لب هایش را گزید و رو به یونگی گفت: «یکم صبر کنی ناهار آماده ست.» و لنگان لنگان خودش را به سمت آشپزخانه کشید. یونگی جیمین را دنبال کرد و همان طور که جیمین را با نگاه دنبال می کرد، گفت: «ته هیونگ چرا این قدر از دستت عصبانی بود؟»

Stay with meWhere stories live. Discover now