Chapter 2

1.7K 277 3
                                    


روز آرامشان با قدم زدن در آفتاب ملایم صبحگاهی ادامه یافت. جیمین گهگاه از یونگی خواهش می کرد منتظرش بماند و وارد مغازه هایی می شد و بدون این که چیزی بخرد، با چهره ای گرفته از آنها خارج می شد. گرچه به محض این که متوجه یونگی می شد، ماسک لبخند را به چهره می کشید و با لبخندی به او اطمینان می داد که همه چیز درست است، در حالی که یونگی مطمئن بود یک چیزی این وسط اشتباه است. کافی شاپ، سوپر مارکت، رستوران، کتاب فروشی، بوتیک، می شد گفت به تمام مغازه های محله سر زده بود و یونگی حتی نمی‌توانست ارتباطی بین این مغازه ها پیدا کند تا لااقل بتواند ذره ای درک کند جیمین به دنبال چه می گردد؛ احساس می کرد مغزش به یک تکه سنگ بی‌مصرف تبدیل شده، هر چند که حقیقت داشت و مغزش طبق چیزهایی که جیمین تعریف کرده بود، یک تکه سنگ کاملا بی مصرف بود!

جستجوی بی هدف جیمین؛ یا هر چه که یونگی ترجیح می داد آن را به این اسم بخواند، تنها در وقت ناهار متوقف شد و یونگی واقعا نمی دانست جیمین چه طور می توانست بعد از آن همه وجب کردن خیابان ها، بی خیال در آشپزخانه بایستد و مشغول آشپزی شود و به اصرار از او بخواهد که استراحت کند. شانه ای بالا انداخت و به سمت اتاقی که صبح خودش را در آن پیدا کرده بود، رفت و طولی نکشید که از خستگی بیهوش شد.

ساعتی بعد با تکان های ملایمی روی شانه اش بیدار شد و با دیدن جیمین بالای سرش نگاه متعجبی به او کرد و بلافاصله خودش را در گوشه تخت جمع کرد: «تو کی هستی؟»

چهره جیمین لحظه ای از ترس جمع شد: «هیونگ!»
یونگی دستی را که به سمتش دراز شده بود، با شدت پس زد و گفت: «تو کی هستی؟»

- هیونگ، منم جیمین!

- جیمین کیه؟

و در حالی که نفس نفس می زد و صدایش می لرزید ادامه داد: «من فقط یک جیمین می شناسم که 5 سالش بیشتر نیست»

جیمین لب هایش را با شدت گزید. این حالت های یونگی را قبلا دیده بود؛ در همان روزهای اولی که نمی دانست باید چه طور با او برخورد کند و حالا می‌شد گفت در این زمینه با تجربه بود، اما نه آن قدری که از دیدن این حالاتش در وسط روز وحشت نکند. حافظه یونگی هر روز صبح به حال قبل برمی گشت و این نشناختنش در وسط روز نشانه خوبی نبود؛ به هیچ وجه نبود! آرام زمزمه کرد: «هیونگ، من خود جیمینم! همون جیمینی که می شناختی»

اما تقلاهای یونگی و فرارش از دست جیمین، نتیجه‌ی تلاش بی ثمرش بود. با چهره ای در هم قدمی به عقب گذاشت و گفت: «باشه هیونگ، آروم باش» آخرین چیزی که به آن نیاز داشت این بود که یونگی از خانه بگریزد و مثل آن دفعه های اول مجبورش کند تا با پلیس تماس بگیرد. باید کاری می کرد تا یونگی بتواند احساس امنیت کند. هر دو دستش را بالا آورد و گفت: «هر چی تو بگی، هیونگ»

- هیونگ صدام نکن

صدای شکستن گلدان با فریاد یونگی همراه شد. عصبانیت یونگی را قبلا دیده بود. از همان لحظه هایی بود که هر چه دم دستش بود با نهایت توانش بالا می‌برد و روی زمین می کوبید و مطمئن بود تکه های گلدانی که با آن شدت به زمین پرت شده بود، بالا برمی گشت و امکان داشت یونگی را زخمی کند. حتی اگر در برخورد اولیه صدمه ای نمی دید پخش شدن خرده های شیشه در سر تا سر اتاق جمع کردنشان را سخت می کرد و امکان داشت دست و پایش را زخمی کند. در همان حالت که دست هایش را بالا نگه داشته بود، جواب داد: «باشه، باشه... فقط آروم باش... من بیرون اتاقم، در هم نمی بندم... کاری داشتی صدام کن»

Stay with meWhere stories live. Discover now