Chapter 12

952 168 16
                                    

ته هیونگ سلانه سلانه از راهرو عبور کرد و خودش را به آشپزخانه رساند و در همان حالت نیمه خواب، نیمه بیدار لیوان آبی را که نامجون روی کانتر به سمتش هل داد، برداشت و یک نفس سر کشید. چند لحظه‌ای به همان حالت به کابینت‌ها تکیه داد تا بتواند چشمان به هم چسبیده اش را که حتی شوک پاشیدن آب خنک به صورتش هم نتوانسته بود آنها را از هم سوا کند، باز کند و بالاخره چشمش به نامجون افتاد که مشغول آماده کردن صبحانه بود و با دیدن چشمان باز ته هیونگ زمزمه کرد: «بیدار شدی؟»

ته هیونگ خودش را روی صندلی انداخت و همان طور که مشغول مربا و نان تستش می شد، جواب داد: «آره، گرچه نمی دونم چرا این قدر زود بیدار شدم چون جایی جز اداره پلیس واسه رفتن نمونده»

- پس می تونی وقتی برگشتی بمونی و مراقب جیمین باشی؟ هوسوک می‌خواست همدیگرو ببینیم
ته هیونگ همان طور که گازی به نان می زد، جواب داد: «خوبه، بهونه ای میشه واسه خونه موندن و انتظار کشیدن، بدون این که جیمین مشکوک بشه. نمی‌دونم چه طور می خواد با شنیدن این حقیقت کنار بیاد»

نامجون آهی کشید و همان طور که پودر قهوه‌ی فوری را در دو فنجان روبرویش خالی می کرد، پرسید: «جیمین چه طوره؟»

- خوابه! دم دم های صبح از خستگی بیهوش شد.

- خیلی گریه کرد؟

- هیونگ، جیمین رو نمی شناسی؟ گریه کنه؟ حتی حرف هم نمی زد.

نشستن لیوان آماده قهوه روی میز با آه دیگری که نامجون کشید، همزمان شد. ته هیونگ ادامه داد: «فقط گفت یونگی هیونگ براش یک نامه گذاشته و دفترچه تنها چیزیه که با خودش برده» و لحظه ای بعد انگار متوجه چیزی شده باشد ادامه داد: «هیونگ!»

توجه نامجون به سمتش جلب شد. ته هیونگ انگار که چیز مهمی فهمیده باشد، دهانش به حالتی نیمه باز درآمده بود. نامجون پرسید: «ته هیونگ، چی شده؟»

- هیونگ، ما داشتیم به این قضیه اشتباه نگاه می‌کردیم

- متوجه منظورت نمیشم

- منظورم ساده‌ست، ما یونگی رو یک بچه می‌بینیم که هیچ کاری از دستش برنمیاد. اما اگه اون دفترچه رو خونده باشه و همراهش باشه، دیگه یک بچه نیست، مثل یک آدم بالغ بدون خاطراتش می مونه، می تونه هر کاری بخواد بکنه

- نمی فهمم می خوای به کجا برسی.

- یک بچه کجا احساس امنیت می کنه؟

- مسلمه، خونه‌ش!

نگاه هایشان لحظه ای به هم گره خورد و هر دو شاهد شکل گیری فرضیه ای مشترک در چشمان دیگری بودند. ته هیونگ بود که زودتر به خود آمد و از جا پرید: «جیمین!»

اما نامجون، بلافاصله از جا بلند شد و ته هیونگ را که به سمت راهروی منتهی به اتاق های خواب خیز برداشته بود، با هر دو دست گرفت. نگاه ته هیونگ که تقاضای توضیحی می کرد، روی صورت برادرش ثابت شد و نامجون جواب داد: «اگه فرضیه‌مون درست نباشه، جیمین فقط بیشتر ناامید میشه»

Stay with meTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang