نیم ساعتی بود که جیمین چشم باز کرده بود و درست مثل روز قبل و روزهای قبل، چشم به آسمان آبی دوخته بود. گرچه همیشه آسمان آبی نشانی از امید بود، اما برای او این طور نبود. حتی آبی آسمان هم به نظرش دلگیر و بی رحم می آمد.
با دلخوری دستش را دراز کرد و پرده توری را کشید و بعد هم کاملا پشت به پنجره قرار گرفت. صفحه گوشیاش را روشن کرد و با ندیدن هیچ پیام یا تماسی از ته هیونگ، آرام زمزمه کرد: «قول داده بودی!» و دلخور، لب هایش را آویزان کرد. با این حال لحظه ای طول نکشیده بود که با خود فکر کرد شاید ته هیونگ نمی داند که او بیدار است و با همین فکر لحظه ای انگیزه گرفت. از جا بلند شد و با در دست گرفتن گوشیاش تصمیم گرفت پیامی برای ته هیونگ بنویسد: «ته هیونگ، من بیدارم...»
نگاهی به پیامش کرد و بلافاصله پاکش کرد. پیام احمقانه ای به نظر می رسید. دوباره نوشت: «ته هیونگ، چه خبر؟»
با این حال موفق به فرستادن آن پیام هم نشد چون در اتاق سراسیمه توسط نامجون باز شد و نامجون در حالی که نفس نفس می زد، جلوی جیمین ایستاده بود. جیمین گوشی اش را کناری گذاشت و منتظر ماند تا هیونگش، آنچه را که لازم بود بر زبان بیاورد. نامجون چند لحظه ای صبر کرد تا تنفسش آرام شود و جیمین متوجه منظورش شود و بالاخره لحظه ای که آمادهی بر زبان آوردن جمله اش شد، وقت را تلف نکرد: «ته هیونگ یونگی هیونگ رو پیدا کرده»
▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎
حتی فکر این که امروز جیمین را در چه حالی تنها گذاشته بود تا اینجا دنبال یونگی بیاید، تمام وجودش را به آتش می کشید. این که جیمین در آن وضعیت انتظار می کشید و یونگی اینجا مشغول خوش و بش با جونگ کوک بود، خونش را به جوش می آورد. با این حال می دانست اگر چیزی بر زبان بیاورد، بار دیگر جیمین را از خودش می رنجاند و این چرخه دائما در سرش تکرار می شد، بی آن که نتیجه ای جز نگاه های پر از دشمنی از گوشهی چشم به یونگی داشته باشد. بالاخره هم نتوانست بیش از آن تحمل کند و به زبان آمد: «اصلا خبر داری جیمین تو چه وضعیتیه؟»
جملهی بی مقدمهی ته هیونگ نگاه های هر سه نفر را به سمتش بازگرداند. لحن تندش خبر از اتفاق خوبی برای یونگی در دقایق آتی نمی داد و هوسوک با دلهره و جونگ کوک با سکوت نظاره گر این وضعیت بودند. ته هیونگ که انگار سکوت اطرافیانش او را عصبانی تر از پیش می کرد، ادامه داد: «خبر داری که دنبالت اومد؟ با پاهایی که به خاطر لجبازی تو غرق خون شده بود، زیر بارون توی خیابون ها تا جایی که جون داشت دنبالت گشت»
هوسوک بلافاصله هوشیار شد. لحن ته هیونگ نشان می داد که تا ثانیه ای دیگر فوران می کند و هوسوک نمی خواست شاهد آن باشد. دستش را روی مچ ته هیونگ گذاشت تا او را آرام کند و با لحن آشفته ای گفت: «ته هیونگ، اون تحملشو نداره» با این حال همه چیز بر خلاف تصورش پیش رفت. ته هیونگ دستش را از چنگ هوسوک بیرون کشید و با عصبانیت جواب داد: «منم که نمی تونم تحمل کنم» و با برگشتن نگاهش به سمت یونگی ادامه داد: «اون که به هر حال تموم اینا رو فردا فراموش می کنه» و در حالی که دوباره به سمت هوسوک برمی گشت ادامه داد: «منم که اگه سکوت کنم دیوونه میشم. بهش بگو هیونگ. چرا نمیگی که جیمین رو کجا دیدی؟»
YOU ARE READING
Stay with me
Fanfictionیونگی به خاطر تصادف سختی که ۱۵ سال پیش داشته هر شب با خاطرات جدیدش خداحافظی میکنه و به همون پسر بچه ۷ ساله که میخواست با خانوادهش به پیکنیک بره برمیگرده و جیمین باید هر روز دوباره با یونگی ۷ ساله سر و کله بزنه! کاور از: @Emethod ♡ این داستان بر...