ته هیونگ خسته از جستجوی بی ثمر آن روزش، خودش را روی کاناپه انداخت و در جواب نامجون تنها سرش را به علامت منفی تکان داد و در عوض پرسید: «جیمین چه طوره؟»
- چه طور می خوای باشه؟ نگران! به زور تونستم جلوش رو بگیرم تا دوباره توی خیابون راه نیفته دنبالش بگرده
ته هیونگ تنها آهی کشید و رو به نامجون گفت: «فردا میرم اداره پلیس. فکر کنم الان دیگه بتونم به عنوان گم شده گزارشش کنم»
نامجون متوجه کنایه ته هیونگ می شد؛ قانون مسخره پلیس برای انتظار کشیدن برای این مدت تا بتوانند او را در لیست افراد گم شده قرار دهند، آزاردهنده به نظر می رسید. مگر شرایط یونگی عادی بود که از آنها انتظار داشتند که مثل مردم عادی رفتار کنند؟ در واقع حتی مطمئن نبود که حرفش را درباره وضعیت یونگی باور کرده باشند.
ته هیونگ آه دیگری کشید و رو به نامجون که مشغول آماده کردن فنجان چایی برای خودش و ته هیونگ بود، گفت: «هیونگ، این جوری نمیشه! من به هر جایی که به ذهنم می رسید سر زدم. بیمارستان ها رو زیر و رو کردم، دیگه جایی نمونده که به ذهنم برسه و نرفته باشم.» و بعد از نشستن نامجون کنارش، ادامه داد: «نیاز به سر نخ داریم»
نامجون جواب داد: «اما ته هیونگ، شرایط یونگی هیونگ طوری نیست که بتونم حدس بزنم کجاست. با هر بار خوابیدنش، ذهنش هر چی رو که تجربه کرده، فراموش می کنه. هیچ کس رو نمی شناسه»
- بیا از همون جا شروع کنیم. هر بار همه چیو فراموش می کنه؟
- هر چیزی که اون روز تجربه کرده
- تا کجا به عقب برمی گرده؟
- تا روزی که توی ۷ سالگیش می خواستن برن پیک نیک
- یعنی ممکنه رفته باشه همون جایی که میخواستن برن پیک نیک؟
- ته هیونگ، این غیر ممکنه. لحظه ای که بیدار میشه درست مثل یک بچه می مونه. بچه ای که به والدینش متکیه
ته هیونگ آه سنگین دیگری کشید و از جا بلند شد: «میرم به جیمین سر بزنم، بعد هم یکم بخوابم»
نامجون با تکان سرش تایید کرد و لحظه ای بعد ته هیونگ در راهرویی که به سمت اتاق خوابش می رفت، پنهان شد. تقه ای روی در اتاقش زد و وارد آن شد. جیمین منتظر روی تختش نشسته بود و به محض دیدن ته هیونگ نیم خیز شد. با این حال، دیدن چهرهی خسته و نه چندان خوشحال ته هیونگ جواب سوال بر زبان نیاورده اش را داد و جیمین دوباره در تختش وا رفت. ته هیونگ در را پشت سرش بست و با نشستن روی تخت، سعی کرد با گذاشتن دستش روی شانه جیمین به او که ناامیدیاش کاملا مشخص بود، دلگرمی بدهد. جیمین کلافه بر زبان آورد: «فردا خودم میرم دنبالش»
- به من اعتماد نداری؟
نگاه و لحن ته هیونگ آزرده خاطر نبود، در واقع این حتی یک سوال هم نبود. تنها تلاش ته هیونگ برای منصرف کردن جیمین بدون جر و بحث بود، با این حال جیمین لازم دانست عذرخواهی کند و ادامه داد: «متاسفم، منظورم اینه که من بهتر میشناسمش، ممکنه چیزی به ذهنم برسه»
ESTÁS LEYENDO
Stay with me
Fanficیونگی به خاطر تصادف سختی که ۱۵ سال پیش داشته هر شب با خاطرات جدیدش خداحافظی میکنه و به همون پسر بچه ۷ ساله که میخواست با خانوادهش به پیکنیک بره برمیگرده و جیمین باید هر روز دوباره با یونگی ۷ ساله سر و کله بزنه! کاور از: @Emethod ♡ این داستان بر...