Chapter 8

1.1K 173 20
                                    


ته هیونگ کنار تخت چشمانش را به چهره‌ی بیمارگونه جیمین دوخته بود و هر لحظه با به خاطر آوردن صحبت‌های پزشکش، خشم بیشتر در وجودش زبانه می‌کشید. مین یونگی چه با بودنش و چه با نبودنش به جیمین صدمه می زد. البته در این مورد او هم کمتر از یونگی مقصر نبود. اگر می توانست عصبانیتش را کمی به تاخیر بیندازد، شاید حالا جیمین صدمه کمتری دیده بود. صدای دکتر دوباره در سرش طنین انداخت: «چند تا خرده شیشه توی پاهاش باقی مونده بود که باعث شده زخم هایش عمیق تر بشه.» لعنتی زیر لب فرستاد. از این که هر بار دوستش را این طور، زخمی و پانسمان شده می دید، متنفر بود و این بار، علاوه بر پاهایش که وضعیتشان را با حماقتش بدتر کرده بود، نوبت سر بی گناهش بود که طعمه‌ی این شوخی خنک شود. نگاهش تا اخم های در هم رفته‌ی جیمین از درد بالا آمد و آهی کشید. انگار جیمین حتی در آن حالت که نمی دانست بیهوش است یا تنها در خواب هم افکارش را می شنید.

صدای باز شدن در نگاهش را به همان سمت کشاند و چشمش به نامجون افتاد که وارد اتاق می شد. صدای نگران و خسته اش را شنید که در اتاق طنین می‌انداخت: «چه طوره؟» ته هیونگ در جواب تنها سرش را به طرفین تکان داد و لحظه ای بعد نامجون ادامه داد: «برو یکم استراحت کن. معلوم نیست کی به هوش میاد»

ته هیونگ بدون لجاجت از جا بلند شد و جایش را برای نشستن نامجون خالی کرد. در واقع خودش هم از بودن در آن اتاق احساس خفگی می کرد و دلیلش را نمی دانست؛ شاید عصبانیتش از حماقت جیمین، شاید مین یونگی و شاید هم خودش. همان طور که در راهروها و بعد حیاط بیمارستان قدم برمی داشت، با خود فکر کرد او هم با شکایت های دائمی اش، زندگی را برای جیمین راحت‌تر نکرده بود. درست بود که تنها دلیلش برای بر زبان آوردن عدم رضایتش از نحوه‌ی زندگی جیمین، از خود گذشتگی بیش از حدش در قبال یونگی بود، اما شاید می توانست طور دیگری نارضایتی اش را بر زبان بیاورد. طور دیگری که شاهد تکه های شکسته قلب دوستش در نگاهش نشود. کاش جیمین یک بار بر سرش فریاد می‌کشید! کاش یک بار قبل از این که زیاده‌روی کند، جلویش را می‌گرفت.

ویبره گوشی‌اش توجهش را جلب کرد. نگاهش را به صفحه گوشی‌اش دوخت که پیام نامجون را نشانش می‌داد: «نمی‌دونستم کجایی برای همین زنگ نمی‌زنم. جیمین به هوش اومد.»

متعجب نگاهی به ساعت گوشی اش کرد و متوجه شد که بیشتر از نیم ساعت است که مشغول پرسه زدن است. آهی کشید و با خاموش کردن صفحه‌ی گوشی‌اش، آن را در جیبش فرو برد. با طمانینه مسیر برگشت را طی کرد و راهروهای پیچ در پیچ بیمارستان را طی کرد و در همین حین فکر می کرد که چه طور پزشک ها از قدم گذاشتن در چنین فضایی افسردگی نمی گیرند.

با رسیدن پشت در، تقه ای روی آن زد و وارد اتاق غم زده ای شد که حتی کلمات گرم نامجون هم تاثیری در سبک کردن جو نداشت. با همان حالت سرسنگین لبه تخت نشست و جواب لبخند غمگین جیمین را نداد. تنها با نگاهی که جیمین را معذب می کرد به او چشم دوخت و لحظه ای بعد، این تبدیل به جنگی بین نگاه هایشان شده بود، از طرف جیمین برای شنیدن توضیحی عاقلانه و از طرف ته هیونگ، لجاجت! جیمین کمی همدردی می خواست و ته هیونگ نمی توانست این خواسته اش را برآورده کند و شاید هم با آن نگاهش از جیمین می‌خواست که اعتراف کند که اشتباه کرده است، اما می دانست محال است که به آرزویش برسد.

Stay with meHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin