میزشام رو چیدم و یونگی بعد از اینکه دستاشو شست اومد و سرمیز نشست و با لبخندی گفت:نمیدونستم آشپزی هم بلدی
-خیلی توش خوب نیستم اما یه چیزهایی بلدم
یونگی قاشق و چنگالش رو برداشت و مشغول شد ولی قبل از اینکه حتی یه ذره از غذا هم بخوره همینطور که با قاشق و چنگالش بازی میکرد برای گفتن چیزی دودل بود و حتی چندبار دهن باز کرد ولی چیزی نگفت وقتی متوجه شدم میخواد یه چیزی بگه پرسیدم:یونگی ... چیزی میخوای بگی؟
-امممم...نمیدونم...نمیدونم گفتنش درسته یا نه
-بگو عزیزم ... راحت باش
-درباره کوکیه
تا اسم کوکی اومد اخمام رفت توهم و پرسیدم:چیزی شده؟
-من ... نمیدونم خب چطوری بگم ... ببین ...اگه من و تو بخوایم قرار گذاشتنمون رو رسمی کنیم ... خب...خب به جای بیشتری نیاز داریم تا باهم باشیم ... من باهمخونه داشتن مشکل دارم ... میفهمی منظورمو؟
صدای کوکی اومد که گفت:نگران نباش یونگی به زودی از اینجا میرم
وقتی فهمیدم حرفای یونگی رو شنیده چشمام گشاد شد و سرم رو بالا اوردم و دیدم کوکی جلوی در آشپزخونه ایستاده و دستاش کنارشن و اشک توی چشماش حلقه زده یونگی سرش رو برگردوند و به پشت سرش که کوکی بود نگاه کرد و گفت:
-نه...نه کوکی منظورم این نبود که ...
-لازم نیست توضیح بدی ... من که صاحب اینجا نیستم
ازمون دور شد و نیم نگاهی عصبی به یونگی کردم و فوری از سرمیز بلند شدم و دنبالش دویدم و داشت به سمت اتاقش میرفت آستین لباسش رو گرفتم و کشیدم و گفتم:صبرکن کوک... بزار برات توضیح بدم
آستینش رو از توی دستم کشید و گفت:لازم نیست جیمین .. خودم میدونم یه مزاحمم من نمیخواستم مزاحمتون باشم
-ولی اینجا خونه منه... من اختیار خونه خودمو دارم یونگی نمیتونه برام تصمیم بگیره
دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت:جیمین ... من ازتون توضیح نخواستم ... میخواستم برم دیگه
-اما......
-لطفا چیزی نگو ... من ازت ناراحت نیستم ... میرم تا یونگی فضای بیشتری برای بودن باهات داشته باشه
رفت توی اتاقش و در رو بست ناامیدانه به در بسته نگاه کردم و صدای یونگی از پشت سرم اومد که گفت:من نمیخواستم ناراحتش کنم
برگشتم و با صدای بلندی گفتم:هیچی نگو یونگی .. ببین چطور ناراحتش کردی... اون جایی رو برای رفتن نداره...چرا نمیخوای بفهمی
-ولی من منظورم این نبود که کلا بره
-هیچی نگو لطفا ... گند زدی به همه چیز
YOU ARE READING
Now Or Never
Fanfictionداستان درمورد تهیونگ پسر غمگینی است که عشقش را بخاطر قمار از دست داده و بعد از مدت زیادی عذاب وجدان پسری با شباهت بسیار به آن عشق مرده در زندگی او وارد میشود ...