Part 15...taehyung

2.4K 338 7
                                    

...taehyung

تمام شب رو داشتم بالا می اوردم و بدنم دیگه گنجایش نداشت چون این مشروب های جدیدی که مصرف میکردم اصلا به مزاج من نمیخورد سرم به شدت درد میکرد و تقریبا چیز زیادی از دیشب یادم نبود فقط میدونستم که یه چیزی گفتم که گند زدم و باعث شدم کوکی عصبی بشه و دیشب رو از من جدا خوابید حق هم داشت و من واقعا تو حالم خودم نبودم که بخوام عاقلانه حرف بزنم و حرف هام حتما ناراحت کننده بوده با قدم هایی پر از
ضعف به سمت اتاقش رفتم و با دستم پیشونیم رو ماساژ دادم بلکه از سردردم کم بشه در رو باز کردم ... ولی خبری ازش نبود نکنه رفته با عجله و هراس داخل اتاقش شدم و در کمدش رو باز کردم حتی وسایل هاشم نبودن ... نکنه رفته دستام شروع به لرزش کردن همه اتاقها و کل خونه به اون بزرگی رو گشتم ولی نبود فوری گوشیم رو برداشتم و شماره اش رو چندبار پشت سرهم گرفتم بالاخره بعد از شیش بار تماس مداوم جواب داد و تا وصل شد فریاد کشیدم و رگ های روی شقیقه ام شروع به نبض زدن کرد:
-تو کدوم گوری رفتی جونگکوک ... نگرانم کردی ... چرا وسایلت هات توی کمدت نیستن؟
با صدایی دورگه که مشخص بود آمیخته با بغضه گفت:من دیشب بهت گفتم که نمیخوام این بازی رو ادامه بدم
-این یه بازی نیست .. این زندگیمونه
-زندگی؟ ... هه تو به این میگی زندگی ما تازه باهم آشنا شدیم ولی تو هنوزم همون آدم قدیمی تو کمک من رو نمیخوای ظاهرا اون مشروب های گرون قیمت و کوکائین و قمار بازی هات بیشتر از من توی دفع غمت بهت کمک میکنه من نمیخوام هرروز رو با یه آدم دائم الخمر بگذرونم که چیزی از زندگی واقعیش نمیفهمه و مدام توی یه دنیای دیگه برای خودشه تو خودت دیشب بهم گفتی بود و نبودم برات فرقی نداره پس چرا بهم زنگ میزنی؟
خیلی جدی گفتم:جونگکوک همین الان بلند شو و برگرد خونه ما باید درباره اش درست صحبت کنیم من حتی درست یادم نمیاد چی گفتم .. خواهش میکنم
زد زیرگریه و صداش کاملا مشخص بود که هق هق میکرد
-تو حتی منو برای خودم نمیخوای ... تو اصلا منو نمیشناسی تو فکر میکنی من عشق مرده ی توام ... ولی من یه آدم متفاوتم به دور از اون آدمی که حالا زیرخاکه باورم نمیشه چرا اینقدر زود بهت اعتماد کردم
نالیدم:کوکی ... خواهش میکنم برگرد خونه بزار درباره اش صحبت کنیم بزار برات توضیح بدم ...
گوشی رو قطع کرد و از عصبانیت گوشی رو محکم روی میز کوبیدم و به سمت میز بار کوچیکی که گوشه ی سالن بود رفتم و یک بطری برداشتم و درش رو باز کردم و میخواستم ازش بنوشم ولی پشیمون شدم و بطری رو هم کوبیدم روی زمین و از عصبانیت فریاد بلندی کشیدم شاید همین بطری های مشروب باعث شدن که من و جونگکوک بینمون فاصله باشه ولی اونم باید بهم فرصت بده تا بتونم ترکش کنم
.
.
در رو باز کرد و سرش رو پایین انداخت یک جوری بود انگار که حتی دوست نداره نگاهم کنه آهسته گفتم:چرا باهام اینکارو میکنی؟
خنده ی تلخی کرد و گفت:حتما هنوزم مستی؟
-نه ... من چیزی نخوردم  ... فقط خواهش میکنم یکم به حرفام گوش کن ... من الان واقعا خودمم 
در رو کامل باز کرد و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:بیا داخل

Now Or NeverWhere stories live. Discover now