... jungkook
کریس از ما جدا شد و خداحافظی کرد صورت تهیونگ با چندتا رد ناخن کوچیک از دستای اون پسر زخمی شده بود ولی خیلی جدی نبود به زور دیده میشد هوا شدیدا بارونی بود و بارون همه خیابون های بی رحم آمریکا رو براق کرده بود تهیونگ دستش رو قفل دستام کرد و هوا سرد بود و نمیخواستم سرما بخوره بخاطر همین گفتم:زنگ بزن راننده ات بیاد
-لازم نیست من خوبم
-ولی هتل دوره ... خواهش میکنم
چندقدم جلو رفتیم که تهیونگ یکم پاهاش ضعف رفت و دستش رو به دیوار تکیه داد و فوری دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:چی شد ته؟
چشماشو روی هم فشرد و گفت:من...خوبم ... خوبم فقط یکم فشارم افتاده
گوشیش رو از توی جیبش بیرون اوردم و گفتم:باید زنگ بزنم راننده ات نمیتونیم قدم بزنیم هم سرده هم تو حالت بده
تا تهیونگ اومد مخالفت کنه شماره رو گرفتم و گوشی رو در گوشم نگه داشتم ولی قبل از اینکه پاسخی دریافت کنم تهیونگ داد کشید:
-جونگکوک ... مواظب باش
و به طرفم دوید و وقتی برگشتم مشت محکمی با صورتم برخورد کرد و بر اثر غافلگیری ای که پیش اومد روی زمین افتاد و وقتی چشمم رو باز کردم دیدم که چندتا مرد قدبلند و قوی هیکل امریکایی حمله کردند بهمون و تهیونگ تمام مدت رو جلوم ایستاد تا ازم دفاع کنه ولی نمیتونم یه تنه منو از دست همشون نجات بده و اونا بخاطر تعداد زیادشون نزدیک بود استخوون های من و تهیونگ رو خورد کنند خون توی دهنم رو بیرون تف کردم و چشمم به تهیونگ بود و اسمش رو فریاد کشیدم و خطاب به اون مرد ها گفتم:به اون کاری نداشته باشین لعنتی ها
مرد یقه تهیونگ رو گرفت و بالا کشید و گفت:اوه ... پسر تو چه گردنبند قشنگی داری فکر کنم این بتونه رئیس رو خوشحال کنه به هرحال دست خالی که نمیشه بریم پیشش
تهیونگ فریاد کشید به اون کار نداشته باشین ولی یکی دیگه از اون مردها گردنبند تهیونگ رو از توی گردنش کشید و میتونستم ببینم که تهیونگ از عصبانیت سرخ شد ولی زورش به اون مرد قوی جثه ای که نگه ش داشته بود نمیرسید از سر بیچارگی فریاد شد و به سختی تونست یه مشت توی صورت اون مرد بزنه ولی نتونست گردنبندش رو پس بگیره اونجا بود که فهمیدم اون فقط یه گرنبند نیست
تهیونگ و من هردو میدونستیم این مردها از طرف همون پسری هستن که باهاش قمار کرده بالاخره وقتی مطمئن شدند جونی توی تن من و تهیونگ نمونه هردوی مارو توی اون کوچه تاریکی که مارو داخلش کشیده بودند ول کردند و رفتند خون از تمام دهنم سرازیر شده بود و زانوم به شدت درد میکرد دستم رو به پهلوی دردمندم زدم و به تهیونگ نگاه کردم که از عصبانیت داشت ناخن هاش رو روی آسفالت میکشید و فریاد زد:اون عوضی ها گردنبندم رو بردن باید پسش بگیرم .... باید اونو پس بگیرم
بلند شد ولی هنوز دو قدم نرفته سکندری خورد و افتاد بی جون نگاهش کردم و به سختی گفتم:بس کن تهیونگ ... خواهش میکنم
تازه متوجه من شد و خودش رو کشون کشون به طرفم کشید و دست خونیش رو روی صورتم گذاشت و گفت:تو خوبی؟
به پیشونی زخمی و خونیش دست زدم و گفتم:فکر کنم سرت شکسته باشه
-من خوبم
سرش رو پایین اورد و پیشونیش رو روی شونه ی من گذاشت و دستش از روی صورتم به شونه دیگه ام سرخورد و دستم رو توی موهاش کشیدم و نفس های بلندش نشون میداد که چقدر خسته ست و درد داره به دیوار داخل کوچه تکیه دادم و چشمام رو کمی بستم تهیونگ زیر دستم نالید:
-جونگکوک اونا بردنش .. اونا گردنبندم رو بردن اون تنها یادگاری بود که از جونگ سو داشتم ...
.
.
.
بدنم خیلی کوفته بود ولی حالم بهتر شد تمام مدتی که درمان شدیم و برگشته بودیم تهیونگ دیگه یک کلمه هم باهام حرف نزد داخل تراس رفته بود و توی اون هوای سرد بدون هیچ پالتو یا پتویی روی صندلی نشسته بود پتویی رو برداشتم و به سمت تراس رفتم .. در رو باز کردم و باد شدید با صورتم برخورد کرد پتو رو دورش انداختم و گفتم:بیا داخل تهیونگ سرما میخوری
ولی جوابی نداد سوئیشرتم رو دور خودم محکم کردم و روی صندلی کناریش نشستم و گفتم:چرا باهام حرف نمیزنی؟
تهیونگ به رو به روش خیره شده بود و نور برج های بلند روبرومون روی صورتش یه منظره قشنگ رو واسه من پدید آورده بود بدون اینکه بهم نگاه کنه متوجه رقص اشک توی چشماش شدم فکش منقبض شده بود و من این تهیونگی که به زور بغضش رو نگه میداشت خوب میشناختم ... سکوت کردم تا اینکه تهیونگ خیلی غافلگیرانه سکوت رو شکست و گفت:حق با تو جونگکوک ...
گیج و مبهوت نگاش کردم و دست به سینه شد و پاهاش رو روی صندلی بالا کشید و همینطور که به رو به روش خیره بود و با صدایی که پر از بغض بود گفت:میخوام باهات بهم بزنم
زبونم رو گزیدم تا چیزی نگم و فقط بهش نگاه کردم من هنوزم نتونسته بودم این پسر عجیب غریب رو بشناسم هنوزم نمیخواست بهم نگاه کنه سرش رو پایین انداخت و گفت:من میترسم .. همین امشب تقریبا نزدیک بود از دستت بدم
و من باز دوباره همون اشتباهی رو کردم که سرش جونگ سو رو از دست دادم من درست بشو نیستم ... تو نمیتونی منو تغییر بدی
نالیدم : تهیونگ خوا.....
-همین امشب یه بلیط بگیر و برگرد ... تنهام بزار جونگکوک
اشکام گونه هام رو خیس کردند منم به جایی که تهیونگ با نگاهش هدف گرفته بود نگاه کردم و پلک هام رو روی هم فشردم و گفتم:من تنهات نمیزارم ... تو نمیخوای منو از دست بدی ؟ ... باشه اگه واقعا میخوای برم من میرم ولی مطمئن باش اگه برم فردای اون روز خبرش میرسه که جونگکوک برای همیشه به زندگیش خاتمه داده ... دوری از تو باعث میشه من از دست برم ... باشه حالا هرجور دوست داری من امشب یه بلیط به مقصد اون دنیا میگیرم
بلند شدم و تا خواستم برم دستم رو از پشت گرفت و گفت:جونگکوک التماست میکنم ... درکم کن
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:تو نمیتونی منو از خودت برونی ... نه به زور
-تو آخرش هم با پای خودت میری
-بزار زمان ثابتش کنه
سرم رو برگردوندم و توی چشم های اشکیش نگاه کردم و گفت:
-میدونی چقدر دوستت دارم مگه نه؟
دستم رو از توی دستش کشیدم و گفتم:منو از خودت نرون تهیونگ ... باید بدونی عاشقتم و نمیتونم بدون تو نفس بکشم انقدر به این فکر نکن که سرنوشت منم مثل جونگ سو بشه ... من جونگ سو نیستم ... من جونگکوکم ... جئون جونگکوک کسی که بدون شنیدن صدای تو نمیتونه نفس بکشه
تهیونگ لبش رو گزید و گفت:بیا پیشم
بهش نزدیکتر شدم و تهیونگ همینطور که نشسته بود دست دراز کرد و پشت گردنم رو گرفت و به سمت خودش هدایت کرد و سرم رو پایین اوردم و بوسیدمش صدای زنگ گوشی تهیونگ مانعمون شد و تهیونگ برای جواب دادن به گوشیش ازم جدا شد و وصل کرد .. کمر راست کردم و ایستادم و منتظر موندم تا تلفنش قطع بشه ولی تهیونگ وحشت زده به نظر میومد و من نمیدونستم مخاطب پشت گوشیش کیه .. با صدایی لرزون گفت:کدوم آشغالی جرائت همچین کاری رو داشته؟
با عصبانیت از بین دندون هاش غرید:زنده اش نمیزارم ... من فردا به اونجا حرکت میکنم .. خیلی خب ... خیلی خب زود خودم رو میرسونم ....
وقتی گوشی رو قطع کرد با قیافه ای پرسشی بهش نگاه کردم و تهیونگ چندثانیه بی حرفی بهم نگاه کرد و بعد از مکث کوتاهش گفت:رزی کشته شده ...
YOU ARE READING
Now Or Never
Fanfictionداستان درمورد تهیونگ پسر غمگینی است که عشقش را بخاطر قمار از دست داده و بعد از مدت زیادی عذاب وجدان پسری با شباهت بسیار به آن عشق مرده در زندگی او وارد میشود ...