Part39...namjon

2.1K 280 18
                                    

... namjon

استرس داشت دیوونه ام میکرد این از یک عروسی عادی و معمولی یکم فراتر بود و من میترسیدم که مردم درباره ما چه فکری میکنن اما تهیونگ درست میگفت نباید به حرف مردم اهمیتی داد ما فقط دوتا عاشق بودیم که میخواستیم یه زندگی ابدی داشته باشیم اینکه هردوی ما با کت و شلوارهای مشکی آماده بودیم یکم استرس زا بود و تهیونگ و جونگکوک خیلی خوشتیپ تر از ما به نظر میومدن ولی من نمیتونستم نگاهم رو از جین بردارم که اونقدر زیبا به نظر میومد تهیونگ دستش رو زیر چونه اش زد و به شوخی گفت:حموم جین چطور پیش رفت ... موهای پاش رو زده؟
جین چشم غره ای رفت و گفت:جونگکوک توی حموم برای زدن پشم های پام خیلی زحمت کشید امیدوارم برای عروسیش جبران کنم
جونگکوک چشماش درشت شد و گفت:یاااااا چرا از دوست پسراتون مایه میزارین
همه زدیم زیرخنده و تهیونگ و جونگکوک بلند شدند و تهیونگ گفت:
-شما دوتا رو یکم تنها میزارم فقط خواهشا خیلی طول نکشه
از اتاق بیرون رفتند و جین روبروی آینه نگاهی به خودش انداخت و از پشت دستام رو دورش حلقه کردم و چونه ام رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:تو استرس نداری؟
-چرا حقیقتش من یکم مضطرب و ناراحتم برای جینا...کاش اون هم میتونست توی این جشن باشه
-خب اینکه همه چیز رو درباره ما بدونه زیاد خوب نیست اون هنوزم یکم واسه این چیزا بچه اس اگه به حدی برسه که بتونه درک کنه ما حتما درباره اش صحبت میکنیم این به صلاحشه که توی این جشن نباشه
جین برگشت و روبروم قرار گرفت و گفت:باورم نمیشد یه روز همچین چیزی رو تجربه کنم همیشه از اینکه با کسی درباره اش حرف بزنم خجالت میکشیدم ولی تو منو به خود واقعیم نزدیکتر کردی
-توهم زندگی منو تغییر دادی
لبخندی با خجالت زد و سرش رو پایین انداخت روی موهای قهوه ای رنگ نرمش رو بوسیدم و گفتم:بهتره دیر نکنیم ...
.
.
.
افترپارتی بعد از جشن خیلی بهتر از خود جشن بود همه مست کرده بودن و بی اختیار توی خونه بزرگ تهیونگ با اهنگ میرقصیدن چشمم به پسر موطلایی و بانمکی افتاد که کنارتهیونگ و جونگکوک ایستاده بود و نوشیدنی میخورد جین هم با دوستای قدیمیش گرم صحبت بود کمی از شامپاین داخل جامم نوشیدم و دکمه کت مشکی تنگم رو باز کردم و یک دستم رو توی جیب شلوار راسته ی مشکیم بردم و به سمت تهیونگ و جونگکوک و اون پسر که نمیشناختمش رفتم و نزدیکتر که شدیم جونگکوک با لبخندی گفت:به به ... چه عجب از اون باربی دل کندی
اخمی کردم و گفتم:اون باربی نیست جونگکوک سربه سرم نذار قطعا تهیونگ بیشتر شبیه باربی هاست
قبل از اینکه تهیونگ بخواد اعتراضی بکنه جونگکوک فوری به پسرموطلایی اشاره کرد و گفت:این دوست صمیمی منه ... جیمین
لبخندی زدم و دستم رو به سمتش دراز کردم و دستش رو قفل دستم کرد و تکون داد و گفت:خیلی خوشبختم ... براتون آرزوی خوشبختی میکنم شما عالی به نظر میاین
لبخندی متقابل زدم و گفتم:اوه ... خیلی ممنونم توهم همینطور
دستامون رو از هم جدا کردیم و تهیونگ و جونگکوک بهم اشاره دادن و جونگکوک خیلی تند گفت:اممم ... شمارو تنها میزاریم و برمیگردیم ببخشید
و همراه تهیونگ غیب شدند شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:این پسر خیلی عجیبه ... چندساله باهم دوستین؟
جیمین دستاش رو جلوی شکمش خیلی محترمانه بهم قفل کرد و گفت:
-خب ... تقریبا ده سالی میشه یعنی ما خیلی بچه بودیم
-چه خوب .. من هیچوقت همچین دوستی نداشتم
-اوه همسرت قطعا بهترین رفیقت هم هست
یک جرعه دیگه از جامم نوشیدم و گفتم:اره ... معلومه که همینطوره ... جونگکوک هم خیلی پسر بی نظیریه .. اون برادر منو به کلی تغییر داد خیلی خوشحالم که اونو اینجوری میبینم انقدر شاد و پرانرژی .. حالش خیلی خوبه ... خیلی بهتر از قدیم
-شما خبر داری که کلاب رو از دست داد؟
نفس عمیقی کشیدم و گفت:آره متاسفانه خودم توی فروشش کمک کردم ولی پدرمون اگه خبرداره بشه حتما یدونه بهترش رو به تهیونگ میده چون پدرم درواقع صاحب همه ی شعبه های کلاب نایت لایته ... همین الان تهیونگ اگه بخواد میتونه تو هرکدوم از شعبه ها که دلش بخواد ریاست کنه ولی پدرمن و تهیونگ خیلی باهم خوب نیستن درواقع تهیونگ خیلی با پدرم خوب نیست
-پدرتون رو دعوت نکردید ؟
-قصدش رو داشتم ولی خب .. احساس خوبی از اومدنش بهم دست نمیداد فکر کنم خیلی موافق این وضع نباشه ما درباره اش باهاش حرف نزدیم
-یعنی پدرتون درباره شما برادرها چیزی نمیدونه؟
-نه ... تو چی ... توهم مثل مایی؟
-اممم .. اره حقیقتش منم گی ام
با نگاهم دنبال تهیونگ و جونگکوک گشتم و رو به جیمین گفتم:من میرم اون دوتا رو پیدا کنم از هم صحبتی باهات خیلی خوشحال شدم
ازش دور شدم و به سمت راهروی طبقه بالا رفتم و از صدای موزیک ملایم ، کاسته شد و توی راهروی باریک طبقه بالا قدم میزدم که صدای بوسه توجهم رو جلب کرد برگشتم و از ناحیه شرقی راهرو به سمت غربی تغییر مکان دادم و همین که یکم جلوتر رفتم کوکی و تهیونگ رو دیدم که سخت مشغول بوسیدن همن و تهیونگ تقریبا کت جونگکوک رو تا روی آرنجش پایین اورده بود و سرش رو توی گردن جونگکوک که غرق لذت شده بود فرو کرد و بوسید جونگکوک پاش رو بالا اورد و کنار پهلوی تهیونگ نگه داشت و تهیونگ با دستش زیر زانوی جونگکوک رو گرفت و دستش رو روی باسنش گذاشت اون دوتا خیلی جذاب به نظر میومدن از طرفی نمیخواستم این خلوت جذاب رو بهم بزنم و از طرفی هم بهتر بود اونا بیان پایین و بیشتر از این جیمین رو تنها نذارن سرفه ای مصنوعی کردم و صدای بوسه هاشون انقدر بلند بود و چشمهای هردوشون بسته که اصلا توجهی بهم نکردن ایندفعه بلندتر سرفه کردم و جونگکوک متوجهم شد و تهیونگ رو محکم هل داد و از خودش دور کرد و تهیونگ به دیوار راهرو خورد و سرش رو برگردوند و متعجب به من نگاه کرد و هردو چشماشون به درشتی گردو شده بود و باعث شد خنده ام بگیره و گفتم:ببخشید خلوت سکسیتون رو بهم زدم ولی بهتره بیشتر از این جیمین رو تنها نذارین اون پسر انقدر بامزه اس که میترسم یکی از رفیقای عوضی جین تورش کنن
جونگکوک کتش رو بالا کشید و درست تنش کرد و تهیونگ هم دست به کمر شد و کمربند شلوارش رو درست کرد و خندیدم و به تیکه گفتم:باید میدیدید چطور همو میبوسید شبیه پورن استارها به نظر میاین
تهیونگ اخمی کرد و گفت:خفه شو نامجون تا توی اتاقتون دوربین کار نذاشتم
زبون درازی کردم و فرار کرد و تهیونگ از پشت سرم فریاد زد:
-نامجونا ... میکشمت !

... jimin

یک سال بعد ...
آخرین دنس رو هم آموزش دادم و تا من نفسی میگرفتم کل کلاسم خالی شد و شاگردهام همه به سمت رختکن رفتن تا لباسهاشون رو عوض کنن منم به سمت کمد فلزی خودم که گوشه ای از سالن آینه کاری شده بود رفتم و لباسهام رو از داخلش در اوردم و پیراهنم رو از تنم بیرون کشیدم و با یک تیشرت راه راه سفید مشکی گشاد و شلوارم راحتیم رو هم بایک شلوار اسلش مشکی عوض کردم اسپرت هام رو هم پوشیدم و یکی از شاگردهام که پسربچه ی شیش ساله ی سیاهپوست بود به سمتم اومد و به طرفش برگشتم و گفتم:
-هی دیلن ... بچه ها رفتن خونه تو هم باید بری
پاکتی رو به طرفم گرفت و گفت:استاد این برای توئه یه آقائی اینو داد تا بهت بدم
پاکت رو با تردید از دستش گرفتم و گفتم:اسمش رو نگفت
پسربچه سرش رو به علامت منفی به چپ و راست تکون داد و خم شدم و سرش رو بوسیدم و گفتم:مرسی دیلن ... حالا برو خونه
دیلن رفت و اخم ریزی روی ابروهام نشست و پاکت نامه رو باز کردم یک برگه کاغذ کاهی رنگ داخلش بود همین که لای کاغذ رو باز کرد گلبرگ های خشک شده ی رز قرمز روی دستام و زمین ریخت ... این خط آشنا بود ... من این دست خط رو میشناختم به همون زیبایی و ظرافت خودش چندبار تک جمله ای که داخل برگه بود رو از اول خوندم:
-من امیدوارم بازم بتونم عشقم رو بهت ثابت کنم
ضربان قلبم بالا رفت برگه رو بین دستام گرفتم و اگه اون همین حالا این برگه رو به دیلن داده پس نباید خیلی دور شده باشه با عجله دویدم و از سالن رقص بیرون رفتم و همین که به خیابون رسیدم چشمام رو چرخوندم تا ببینمش ماشین ها رد میشدند و بعد از اینکه ماشین قرمز رنگی از جلوم رد شد دوباره چشم چرخوندم و دیدمش .. ایستاده بود و بهم نگاه میکرد منم سرجام خشک شدم و برچندلحظه بدنم از حرکت افتاد باورم نمیشد دوباره بخوام ببینمش من بهش گفتم خداحافظی کنه و بره و هیچوقت برنگرده ولی اون اومده بود به امید اینکه هنوزم بتونه شانسی پیشم داشته باشه ... زندگی بدون اون خیلی سخته من از دستش نمیدم اگه عشقش واقعیه برای اینکه قلبم رو از این زنجیر باز کنم باز هم این فرصت رو بهش میدم آب دهانم قورت دادم و بدون توجه به ماشین هایی که از خیابون میگذشتند به اون طرف خیابون دویدم و فاصله کمتر و کمتر میشدم و قلب من بی تاب تر از قبل میتپید خودم رو توی آغوشش رها کردم و به محکم ترین شکل ممکن بغلش کردم و به خودم فشردمش دستاش رو روی کمرم گذاشت و آهسته نوازشم کرد و همینطور که بغل گوشش هق هق میکردم گفتم:لعنتی ... دلم ... د ..دلم برات ..برات تنگ شده بود
روی گوشم رو آروم بوسید و گفت:یعنی میخوای این فرصت رو بهم بدی
از بغلش بیرون اومدم و مهر تایید زدم .. با بوسه ای روی لب های کوچیکش من مهر تایید این عشق رو زدم ...

Now Or NeverWhere stories live. Discover now