... jimin
با غضب به جونگکوک زل زدم که سرش توی گوشیش بود و لبخند به لب داشت کوسن مبل رو به طرفش پرت کردم و گفتم:یااااا کوکی ... سرت رو از تو گوشیت بیار بیرون و به تهیونگ بگو بعدا بهت پی ام بده الان لازمه به من گوش بدی
کوکی زد زیرخنده و بدون اینکه سرش رو از تو گوشیش بیرون بیاره گفت:
-یک دقیقه .. فقط یک دقیقه دیگه
-جونگکوک اونو بزار کنار جدی ام
بازم خندید و فریاد زدم:یاااا باید بهم گوش بدی یونگی اومد پیشم
جونگکوک با حواس پرتی گفت:آها باشه باشه .... وایسا .. تو گفتی چی؟
سرش رو بالا اورد و آهسته گفتم:یونگی اومد پیشم
کوکی گوشیش رو کنار گذاشت و به طرفم اومد و کنارم نشست و گفت:
-خب چی شد؟
-هیچی بهش گفتم بره و دیگه برنگرده
-هان؟! ... همین؟!
سرم رو پایین انداختم و جونگکوک دستم رو گرفت و گفت:مگه نمیخواستی دوباره ببینیش مگه دوستش نداری نباید این فرصت رو از دست میدادی
-نمیتونستم بابتش ریسک کنم خودت میدونی تهیونگ چقدر ازش عصبانیه
-من نمیذاشتم تهیونگ بفهمه
-بازم میخوای بهش دروغ بگی؟
-اینا بخاطر توئه لازم نیست همه چیزو بدونه
-نمیتونستم بهش فرصت دوباره بدم
-ولی چرا مگه دوستش نداری؟
-همیشه هم دوست داشتن ملاک نمیشه زندگیتو تباه کنی من نمیتونستم با اون زندگی کنم به هرحال اون یه دروغگو بود که منو به بازی گرفت
-بابتش مطمئنی من میتونم درباره اش با تهیونگ هم حرف بزنم
بحث رو عوض کردم و بیشتر از این نمیخواستم با شنیدن اسم یونگی عذاب بکشم پرسیدم:حالا دیگه تو و تهیونگ خوب شدین؟
گونه های کوکی قرمز شد و دکمه بالای پیراهنش رو باز کرد و سرشونه کبودش رو نشونم داد و گفت:دیشب بالاخره تصمیم گرفتم که دست از لجبازی بردارم
به شونه اش اشاره کردم و گفتم:ولی معلومه دیشب حسابی بازیتون گرفته
خندید و گفت:آره همینطوره الان هم داشت درباره همون حرف میزد که خنده ام گرفت
با حسرت به خنده هاش نگاه کردم و گفتم:همیشه همینطور خوشحال باش
خنده کوکی روی صورتش ماسید و دستش رو روی پام گذاشت و گفت:
-همه چیز درست میشه جیمین فقط ازت میخوام راه درست رو انتخاب کنی سرت رو با چیزهای بد گرم نکن .. عاقبت من و تهیونگ رو ببین همه دعواهای ما سر همین بد بودن بود مشروب ... سکس ... کلاب ..اینجور چیزا قرار نیست حالت رو خوب کنن همین که اثر لذتش بره غمت دوبرابر برمیگرده سعی کن یه راه خوب برای درمان دردت پیدا کنی ... تو منو همیشه داری همیشه میتونی روی کمکم حساب کنی
گونه کوکی رو بوسیدم و گفتم:معلومه که همیشه روی تو حساب میکنم
لبخندی زد و گفت:امشب با من بیا خونمون تهیونگ خیلی خوشحال میشه ببینتت
-مطمئنی آخه یونگی ...
-اون میدونه از هم جدا شدین
-نه .. میترسم مشکلی پیش بیاد
-نه بابا تهیونگ جرائتش رو نداره ... باهام بیا خونه به اندازه کافی برای سه نفرمون بزرگ هست
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:خیلی خب ... میرم حاضر بشم
.
.
.
کوکی کلید رو توی قفل انداخت و در رو باز کرد و منم پشت سرش وارد خونه شدیم برق های خونه همه روشن بود و کوکی باصدای بلندی گفت:
-تهیونگ ... مهمون داریم
از داخل راهرو وارد سالن شدیم و با دیدن تهیونگ که روی صندلی دست و پاش و یک دستمال سفید دور دهنش بسته شده سرجامون خشک شدیم کوکی جوری آب دهنش رو از ترس قورت داد که صداش رو شنیدم چند قدم عقب عقب رفتم و چند نفر کاملا سیاه پوش بالای سر تهیونگ ایستاده بودند تهیونگ با دهن بسته چیزهای نامفهومی میگفت و دستاش رو با قدرت تکون میداد تا بازشون کنه کوکی چیزی نگفت و منم نمیتونستم حرکتی کنم فقط به خودم لعنت فرستادم که کاش نمیومد اونا اسلحه هاشون رو سمت ما نشونه گرفته بودن و اونطور که من شمردم چهارنفر بود دونفرشون به سمت ما اومدن و کوکی معترضانه گفت:اینجا چه خبره؟
تهیونگ با نگاهی نگران به من و کوکی نگاه میکرد و یکی از اون مرد ها جلو اومد و بدون اینکه ماسکش رو برداره گفت:
-تو پسره ی عوضی فکر کردی میتونی پول رئیس رو بخوری و بری ؟
-شماها ... شماها از طرف خان اومدین؟
-درسته ... بهتره پولشو زودتر بدی شانس اوردی خودش نبود وگرنه ....
دستش رو روی صورت تهیونگ نوازشگرانه کشید و تهیونگ با دهن بسته بهش غرید و مرد پوزخندی زد و ادامه داد:
-وگرنه رئیس این صورت خوشگل رو تیکه تیکه کرده بود
کوکی از استرس دستهاش میلرزید منم نمیتونستم کلمه ای بگم و زبونم بند اومده بود کوکی دستاش رو مشت کرد و گفت:اونو ول کنین بجاش منو بگیرین
مرد پوزخندی زد و گفت:چشم
سه نفر دیگه به سمتمون اومدند و نمیتونستیم مقاومت کنیم چون اونا مسلح بودن دستامون رو بستن و سکوت کردم و چیزی نگفتم کوکی شرمگین بهم نگاه کرد و انگار خودشو برای این اتفاق مقصر میدونست ولی من حتی نمیدونستم قضیه چیه منو به طرف مبل هل دادن و روی مبل انداختن و پاهام رو هم بستن و سعی کردم چیزی نگم چون واقعا نمیخواستم یه گلوله توی سرم خالی بشه کوکی رو روی صندلی کنار تهیونگ بستن و تهیونگ به صورت کوکی زل زد و اون بی نهایت عصبانی بود چون آتیش از چشماش میبارید مرد جلو پای کوکی نشست و دستش رو روی پاهای درشتش کشید و گفت:
-میخوای چطوری برای آقا تسویه حساب کنی؟
-من فقط یک هفته دیگه مهلت میخوام تا پول رو جور کنم
-فکر کردی خیلی بچه ی تیزی هستی برخلاف دوست پسرت که توی این کارها نابغه اس تو یه احمقی که اومدی اداش رو دربیاری ...وقتی نمیتونی بازی کنی بهتره شرط به این گندگی نبندی ... حالا هم باید پولش رو پس بدی فهمیدی؟
تهیونگ خودش رو محکم روی صندلی تکون داد و انگار از اینکه دستای مرد داشت روی پاهای جونگکوک حرکت میکرد عصبانی بود کوکی لبش رو گزید و گفت:
-من نمیخوام تیز بازی دربیارم قسم میخورم پولش رو میدم فقط به تهیونگ کار نداشته باشین
-خیلی خب باشه ...
خطاب به افرادش گفت:این دوتا رو بزارین صندوق عقب میبریمشون پیش رئیس تا اون تصمیم بگیره
بعد به من اشاره کرد و گفت:این پسر خوشگله رو هم بذارین اینجا بمونه ... بعدا خودم کارش دارم
اخمی کردم و مردهای سیاهپوش دستای تهیونگ رو از روی صندلی باز کردن و اسلحه رو روی سرش نشونه گرفتن پس نمیتونست اقدامی برای زدن یا فرار کردن بکنه اون دونفر دیگه هم کوکی رو از روی صندلی باز کردن و همینطور که اسلحه هاشون رو روی سرشون نشونه گرفته بودند از خونه خارج شدن ضربان قلبم روی هزار بود و اصلا دلم نمیخواست اتفاقی برهیچکدومشون بیوفته خودم رو تکون دادم تا دستام رو باز کنم و دنبالشون برم اگرچه که میدونستم نمیتونم بازهم کاری بکنم ولی تکون دادن خودم برای بازکردن دستام تلاش بی ثمر بود ...
... taehyung
STAI LEGGENDO
Now Or Never
Fanfictionداستان درمورد تهیونگ پسر غمگینی است که عشقش را بخاطر قمار از دست داده و بعد از مدت زیادی عذاب وجدان پسری با شباهت بسیار به آن عشق مرده در زندگی او وارد میشود ...