part 10 ... jungkook

3.2K 421 48
                                    

... jungkook

یک ماه بعد ....

تهیونگ همونطور که دام میگفت فقط یه دیو زخمی از عشقه ... اون بد نیست ... روحش پاکه فقط ظاهرش غلط اندازه ... تازه من شناخت کافی ازش نداشتم ولی همون چند جمله کوتاه هم باعث شد بهم ثابت بشه که اون پسر یه هیولا نیست چشمم به طبقه بالا بود ... منتظر بودم که بازم بیاد کنار نرده ها و از اون بالا مردم رو ببینه و زیرچشمی به من نگاه کنه .. بعد از مدت هنوزم نتونستم منظور حرف اون شبش رو بفهمم یعنی یه چیزایی دستگیرم شد ولی محاله حقیقت داشته باشه خودمم دلیل کارهام رو نمیدونستم ولی وقتی چندشب گذشته وقتی داشت سوار ماشینش میشد صداش زدم و اون فقط بی اهمیت ازم رد شد نشستم و مثل بچه ها گریه کردم ... اواسط پاییز بود و این شهر همیشه برای بارش بارون داره یه بخش از اون کلاب ممنوعه بود و میدیدم بعضی وقتا مردهایی با کت و شلوارهای گرون قیمت و بادیگار میرفتن داخلش ... جایی که تاحالا جز هوسوک و تهیونگ ندیده بودم کسی بره داخلش ... چندتا گارسون و متصدی بودن ولی اصلا باما حرف هم نمیزدن من و رزی و دام و آنی متصدی های بار مرکزی بودیم ... رزی میگفت اونجا قسمت وی آی پیه و خیلی دوست داره بدونه اونجا چی میگذره ... چون بعضی وقتا میدیدم بعضی از زن ها با لباسهای خیلی نامناسب هم میرفتن داخلش و این باعث حسادتم میشد و وقتی میدیدم پشت سر تهیونگ اون زن ها با اون لباسهای کوتاه و زننده میرن داخلش ناخوداگاه حرصم درمیومد و دوست داشتم دست تهیونگ رو بکشم و از اونجا بیارمش بیرون ولی قدرتش رو نداشتم ... این مدت همش بهم بی محلی میکرد حتی وقتایی که باهم چشم تو چشم میشیم و بهش لبخند میزنم بی حالت فقط بهم نگاه میکنه ... شاید حرف دام راست باشه و اون یه هیولا نباشه ولی هنوزم یه مغرور از خود راضیه ... سرم رو بالا گرفتم رو به نرده های طبقه بالا نیم نگاهی کردم و بالاخره دیدمش با اون استایل خاص همیشگی ایستاده بود ... یک دستش توی جیب شلوارش و یک دستش به سیگارش ... اون یه عوضی خوش تیپ بود با اون کت و شلوارهای مختلف و مدل موی طلایی جذابش ... چشمای آبی رنگ بی نقص و رنگ پریدگی پوستش وقتی فلش لایت ها توی صورتش میخوردن به وضوح دیده میشد هوسوک کنارش ایستاده بود و معلوم نبود داره توی گوشش چی میگه سرم رو پایین انداختم نباید میفهمید بهش خیره میشم برگشتم و شیشه های مشروب رو مرتب کردم تا اینکه صدای بلند از بین موسیقی شنیده شد که گفت:

-جونگکوکا....تولدت مبارررررررررررررک

برگشت و دیدم جیمین و یونگی ان که با یک کیک تولد کوچولو شکلاتی پشت پیشخوان ایستادن و شمع 21 رو روش زده ان از خوشحالی و هیجان دستم رو جلوی دهنم گرفتم و گفتم:اوه خدای من ... جیمین چرا اینجا؟

جیمین با لبخندی دندون نما گفت:طاقت نیوردم میخواستم اولین نفری باشم که بهت تبریک میگه

-اه جیمین...امروز صبح که هیچی نگفتی فکر کردم یادت رفته ... میدونستم تو اینطوری نیستی

Now Or NeverWhere stories live. Discover now