... teahuyung
عصبانیت از همه چیز داشت منو دیوونه میکرد ... دزدیده شدن تنها یادگارم ... مرگ رزی ... دزدیده شدن همه اموال و مدارکی که توی گاوصندوقم بود ... جونگکوک و همه اینا مثل بار بزرگی روی دوش من بودن که دوست داشتم بخاطرش بمیرم و از همه بیشتر دزدیده شدن اون گردنبند داشت منو آزار میداد و منو از خودم بیخود کرد تا اینکه دوباره سراغ مواد و مشروب برم چون دیگه حتی جونگکوک هم نمیتونست کمکم کنه کوکائین سفید رنگی که روی میز ریخته بودم رو با یک دلار نو و لول شده با بینیم بالا کشید و سر بینیم رو خاروندم و سرم رو عقب بردم و دهنم رو برای راحتتر نفس کشیدن باز گذاشتم و روی گردنم دست کشید و جای اون گردنبند خالی بود ...
.
.
.
/فلش بک/
دستم رو روی صورت زخمی و خونیش گذاشتم و با گریه گفتم:
-جونگ سو تنهام نزار ... خواهش میکنم
با نگاه معصومش بهم نگاه کرد و دست خونیش رو بالا اورد و به صورتم زد رد انگشتای قرمز روی صورتم باقی موند و صورتم رو داغ کرد به لباسهام نگاه کردم که از خون اون قرمز شده بود ... ولی اهمیت نداشت جونگ سو با خونش شرف و زندگی من رو قرمز کرد جوری که جز این رنگ رنگ دیگه ای نمیشناختم پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:خوب میشی ... جونگ سو خوب میشی عزیزم ... الان اورژانس میرسه خب؟... طاقت بیار چشماتو نبند و به من نگاه کن
پلک هاش خسته تر از اونی بودن که بتونه به حرفم عمل کنه دستش رو به سختی به سمت یقه ای برد و زنجیر نقره ای رنگی که توی گردنش رو محکم کشید و درش اورد و به طرف من گرفت و دستاش بی رحمانه میلرزیدند و بدن من هم باهاش میلرزید با چشمای اشکی گفتم:این چیه؟
-تو همیشه این گردنبند منو دوست داشتی ... بیا اینو بگیر و ازش مراقبت کن این یادگار من میشه دوست دارم یه زندگی جدید برای خودت بسازی ولی اینو نگه دار و یادت نره چقدر عاشقت بودم
حرفاش منو میترسوند گردنبند رو گرفتم و گفتم:تو قرار نیست جایی بری ....
-ته....تهیونگ ... دو...دوس...دوستت دارم
نمیتونستم هق هق کردنم رو کنترل کنم پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:کاری میکنم اونا تقاصش رو پس بدن ... منم دوستت دارم
-ببوسم تهیونگ ...
چندبار پلک زدم تا اشکام مزاحم نباشن جلو رفتم و بوسه ای گرم روی لبای بی حسش بجا گذاشتم ولی قبل از اینکه چشمام رو باز کنم دیگه نفسش رو حس نکردم با وحشت سرم رو بالا اوردم و دنیا روی سرم ویران شد وقتی فهمیدم چشماش رو برای همیشه بسته ....
.
.
.
با یاداوری اون خاطره وحشتناک تازه به خودم اومدم و دیدم تمام گردنم رو پر از رد ناخن کردم در خونه باز شد و جونگکوک با غذاهای آماده ای که خریده بود وارد شد فوری کوکائین ها رو فوت کردم و روی زمین پخش شدند تا دیده نشن ولی جونگکوک بچه تیزی بود و متوجه شد داشتم چیکار میکردم نایلون ها از دستش افتادن و با اخم گفت:
-تهیونگ ... تو...تو قول دادی
به زور پلک هام رو باز نگه داشتم و نالیدم:نمیتونم ... بهش احتیاج دارم
-نیازت رو با من برطرف کن ... نه با اون کوفتی ها
جلو اومد و دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت:میخوای مریض بشی و بمیری ... تمومش کن تهیونگ من کنارتم نیازی به اون ها نیست
با صدایی دورگه و گیج گفتم:تو نمیتونی کمکم کنی تو زیادی ضعیفی
-ولی عشقمون قویه اینطور نیست ؟
چشمام رو به زور باز کردم و بهش نگاه کردم خودش رو روی پاهام جا داد و دستاش رو روی صورتم گذاشت و گفت:موهای صورتت دارن در میان ... نظرت چیه بری و بزنی؟
-جونگکوک سر به سرم نذار
-تو برای رفع غمت به اینا نیاز نداری
خودش رو جلو تر کشید و فاصله صورتش رو با من کم کرد و توی صورتم زمزمه کرد:تو به من نیاز داری
صورتم رو برگردوندم و گفتم:بس کن جونگکوک سعی نکن منو تحریک کنی میدونی الان حالم خوب نیست .. شاید خوب پیش نره
بطری مشروبی که روی میز بود رو با عصبانیت برداشت و به دیوار بغل گوشم کوبید و بطری با صدای بلندی شکست و شیشه و مشروب زرد رنگ همه مبل رو پر کرد و با عصبانیت فریاد زد: تو قول دادی لعنتی ... این کوفتی ها رو تموم کن
توی صورتش فریاد کشیدم:من بهشون نیاز دارم
ازروی پام بلند شد و تا حالا انقدر عصبانی ندیده بودمش و از پسر معصومی مثل اون بعید بود و عصبانیتش داشت من رو میترسوند با زد زیر میز و میز با همه محتویات جا سیگاری و پاکت سیگارم چپه شد و روی زمین افتاد توی موهاش چنگ زد و خم شد و با حرص فریاد کشید:تو داری از من یه دیوونه عصبی میسازی ...
-بهت گفتم با پای خودت میری
-داری کاری میکنی که برم ... انقدر اون گردنبند لعنتی برات مهمه
-تو داری به یه مرده حسودی میکنی
-تو چرا داری با یه مرده زندگی میکنی؟
بغضم شکست و باعث سکوتم شد نتونستم گریه ام رو کنترل کنم این اولین باری بود که اینقدر بلند و بی شرمانه جلوش گریه میکردم و اینا همش بخاطر این بود که من تنها چیزی که قرار بود مراقبش باشم رو هم از دست دادم و حالا اگه میخواستم این بحث رو ادامه بدم ناجیم رو هم از دست میدادم ... من عاشق جونگکوک بودم و نمیخواستم از دستش بدم اون منو به زندگی برگردونده بود ولی من خرابش کردم روی زمین دوزانو نشستم و دستام رو جلوی صورتم روی گونه های داغ و سرخم گذاشتم و هق هق کردم صدای گریه های جونگکوک هم با صدای من قاطی شد با صدایی گرفته از گریه و بغض گفت:تمومش کن دیگه ... بسه گریه نکن
نالیدم:من... من دلم براش تنگ شده .. من خیلی در حقش ظلم کردم
دستام رو پایین اوردم و احساس میکردم دیگه تنم حس نمیشه و تنها چیزی که داشتم تحمل میکردم معده درد شدیدی و سرگیجه بود ترحم از چشمای کوکی میبارید ولی میدونستم این براش آسون نیست به سمتم خودش رو کشید و محکم بغلم کرد سرم رو توی گردنش قایم کردم و به لبه پیراهنش چنگ زدم و اشکام رو آزاد کردم وقتی اونم بخاطر وضع داغون من گریه میکرد شونه هاش بالا پایین میشد و شاید این خیلی شاعرانه باشه که دوتا عاشق تو آغوش هم گریه کنن ولی نه وقتی فکر یکی از اون ها پیش عشق سابق مردشه ... احساس خفگی بهم دست داد از بغلش جدا شدم تا کمی هوا توی ریه هام بکشم ولی قبل از اینکه بتونم دقیق صورتش رو ببینم چشمام سیاهی رفت و افتادم ...
YOU ARE READING
Now Or Never
Fanfictionداستان درمورد تهیونگ پسر غمگینی است که عشقش را بخاطر قمار از دست داده و بعد از مدت زیادی عذاب وجدان پسری با شباهت بسیار به آن عشق مرده در زندگی او وارد میشود ...