Part23...jin

2K 299 6
                                    

... jin

برخورد نامجون با قضیه بچه دار بودن من همون چیزی بود که توقعش رو داشتم اون منو ترک کرد و گفت ازم فرصت بیشتری میخواد تا روش فکر کنه ... حدس میزدم از اینکه این همه مدت ازش پنهونش کرده بودم عصبانی بود و دیگه نمیخواست منو ببینه .. جای تعجبی هم نداشت موهای دختر بی زبونم رو شونه کردم و مثل همیشه با فشردن پلک هاش روی هم ازم بابت بافتن موهاش تشکر کرد و بغلم کرد .. کاش حداقل میتونست باهام حرف بزنه و شنیدن صدای بچگونه اش بهم آرامش بده با ناامیدی و درموندگی به چهره زیباش زل زدم ... اون چشمای درشت و آبی رنگش به مادرش رفته بود ... جولیا من و دخترم رو بخاطر عجیب غریب بودن من تنها گذاشت از همون اولش هم ازدواج من با اون دختر آلمانی زورکی و بخاطر موقعیت بود از همون اولش هم میدونستم نرمال نیستم ولی پدر و مادرم باور نکردن و این شد که الان من دارم بخاطر داشتن یه بچه معصوم از عشق زندگیم دور میشم و این دلیل تنهایی من میشه و نه تنها نامجون هیچکس حاضر نمیشه این کار رو بکنه شاید حتی اگه خودمم بودم همین تصمیم رو میگرفتم اشک توی چشمام حلقه زد و سرم رو پایین انداختم حتی دیگه امیدوارم نبودم یک بار دیگه ببینمش ... شاید نامجون رو برای همیشه از دست دادم ولی من باید بالاخره بهش میگفتم جینا رو به تختش بردم و روی تخت خوابید ... پتوش رو روی تن کوچولوش کشیدم و لپش رو بوسیدم و لبخند تلخی بهش زدم و از اتاقش بیرون رفتم ولی بغض بهم مهلت نداد نفرت از موقعیتم باعث شد همونجا به در بسته اتاق جینا تکیه بدم و روی در سرخوردم تااینکه نشستم و چشمام رو بستم و سرم رو بین دستام گرفتم و شروع کردم به هق هق کردن و من به نامجون احتیاج داشتم ...من دوستش داشتم و نمیتونستم بدون اون باشم ولی از طرفی هم نمیتونستم این دختر کر و لال رو تنها ول کنم صدای زنگ خونه ام بلند شد از جا پریدم ... کیه که این وقت شب با من کار داره به سمت در خونه رفتم و همین که در رو باز کردم نامجون رو دیدم که با لبخندی پشت در ایستاده بینیم رو بالا کشید و چندبار پشت سرهم پلک زدم تا دیده های تارم شفاف تر بشن ... وقتی مطمئن شدم این یه رویا نیست و واقعا نامجون پشت دره با حیرت زمزمه کردم:
-تو اینجا رو از کجا پیدا کردی؟
-اینش مهم نیست .... نمیخوای دعوتم کنی داخل؟
نمیتونستم نگاه متعجبم رو ازش بگیرم از جلوی در کنار رفتم و نامجون وارد شد و بوسه ای روی گونه ام کاشت و شکه بودم چون داشت یه جوری رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده ... آیا این یک رویا بود؟ نتونستم طاقت بیارم و پرسیدم:
-چرا انقدر عجیب رفتار میکنی ؟ ... مگه نگفتی دیگه تنهام میزاری؟
برگشت و گفت:من نگفتم تنهات میزارم گفتم فرصت میخوام تا فکر کنم .... خب من الان فکرامو کردم و به این نتیجه رسیدم که بچه داشتن تو نمیتونه مارو از هم جدا کنه برعکس من از اون دختر خیلی خوشم اومد و عشق من به تو انقدر شدید هست که یه دختر بچه بیگناه باعث بهم ریختنش نشه ... خودت میدونی چقدر دوستت دارم و نظر من هیچوقت دراین باره تغییر نمیکنه
دستم روی دستگیره در باز خشک شد و باورم نمیشد این نامجونی باشه که اون روز داشت با عصبانیت باهام حرف میزد جلو تر اومد و دستش رو روی صورتم گذاشت و گفت:هنوزم سر حرفم هستم جین ... با من ازدواج میکنی؟
لبموگزیدم و سرم رو پایین انداختم و گفتم:م...معلومه....معلومه که آره
لبخند شیرینی زد و بازهم چال گونه های جذابش رو به رخم کشید و با جمع شدن همه احساساتش منو در آغوش گرفت و بوسید ...

Now Or NeverWhere stories live. Discover now