_ رسیدیم ...زین با یه لبخند کوچیک گفت و به نظر میرسید که یخش داشت باز میشد ... زیر سایه نزدیک ترین درخت به رودخونه روی چمنای کوتاه روی زمین نشست و با گونه هایی که بخاطر خجالتی بودن بیش از حدش کمی قرمز شده بودن به لیام نگاه کرد ...
_ نمیشینی ؟
لیام سر تکون داد و در حالی که هنوز داشت به دور و بر نگاه میکرد کنار زین با فاصله کم نشست ...
_ خوب ؟
_ خوب ؟
زین با خنده آروم و شیرینی که بیشتر شبیه لبخند بود گفت و بخاطر نور خورشید که چشماشو اذیت میکرد نمیتونست مستقیم به لیام نگاه کنه پس به زمین نگاه کرد و نور خورشید سایه مژه های بلندش و روی گونه هاش انداخت ...
_ اینجا خیلی قشنگه ولی ... فکر میکردم که اونور رودخونه رو هم بهم نشون میدی ...
زین دوباره خندید و با صدای آرومی گفت : ما نمیتونیم بریم اون ور رودخونه ...
لیام یه ابروش و بالا انداخت و گفت : چرا ؟ عرض رودخونه که کمه ... راحت میتونیم رد شیم ...
لیام گفت و به رودخونه اشاره کرد ...
زین لب پایینش و گاز گرفت و در حالی که گونه هاش کمی سرخ شده بودن گفت : اون سمت رودخونه زمینای مزرعه ست ... در ضمن نمیتونیم بریم اون ور چون ...
لیام منتظر نگاش کرد و زین در حالی که نگاهش و از لیام میدزدید گفت : چون من از آب میترسم ؟
_ چی ؟
لیام گفت و وقتی فهمید که زین خیلی خجالت زدس سعی کرد جلوی خندش و بگیره ...
_ منظورم آبیه که تو دریا یا استخر یا یه همچین چیزی باشه ... چون شنا بلد نیستم ...
_ خوب چرا یاد نمیگیری ؟
لیام پرسید و زین برای چند ثانیه سرش و بالا آورد و بهش نگاه کرد ... بخاطر نور آفتاب تند تند پلک میزد و از نگاه لیام اون پسر پرستیدنی بود ...
_ وقتی بچه تر بودم ... یه روز داشتم این اطراف بازی میکردم ... حواسم نبود و افتادم توی آب ... دنیا خواهرم فهمید و کمکم کرد ... ولی بخاطر اون همیشه از شنا یاد گرفتن فرار میکردم ...
لیام لبخند زد ... زین آروم و شمرده شمرده حرف میزد و لحجه کمی که داشت باعث میشد خیلی دوست داشتنی بشه ...
از جاش پاشد و گفت : ولی من میخوام اون سمت رودخونه رو ببینم ...
زین در حالی که کلافه شده بود غرغر کرد : ما نمیتونیم بریم اون ور لیام ...
لیام خندید و گفت : بیا من مواظبتم زینی ... فقط کافیه بپری ...
زین وقتی کلمه زینی رو شنید گونه هاش سرخ شد و با بی میلی از جاش بلند شد ... لیام از رو عرض رودخونه پرید و به زین مضطرب نگاه کرد ...
_ بیا زین ... فقط بپر ... من میگیرمت ...
زین چند بار پلک زد و بعد پرید ... لیام حواسش بود تا بگیرتش و وقتی بدن زین به بدنش خورد پهلوهاشو گرفت و به سختی وزناشونو نگه داشت تا نیفتن ...
زین چشماشو باز کرد و با دیدن فاصله کمش با لیام و اینکه کاملا توی بغل اونه گونه هاش رنگ گرفت و با استرس خندید ...
اما لیام کاملا محو اون بود که چقدر پرستیدنی و خوشگله ...
_ لیام ...
زین گفت و لیام بدون اونکه کنترلی روی رفتارش داشته باشه لباش و روی لبای صورتی و براق زین گذاشت ...
~~~~~~~~
حس میکنم این چپتر و گاییدم گذاشتم.
YOU ARE READING
Summer love •ziam•
Fanfiction♡•لیام جیمز پین ... پسری که به تازگی دبیرستان و تموم کرده و برای دانشکده پزشکی درخواست داده تصمیم میگیره تا تعطیلات تابستونیش و توی مزرعه پیش پدربزرگ و مادربزرگش بگذرونه ... و بدون اینکه خودش بخواد اونجا گرفتار عشق یه پسر شرقی با چشمای طلایی و تاج...