•05~

1.1K 279 86
                                    


_ رسیدیم ...

زین با یه لبخند کوچیک گفت و به نظر میرسید که یخش داشت باز میشد ... زیر سایه نزدیک ترین درخت به رودخونه روی چمنای کوتاه روی زمین نشست و با گونه هایی که بخاطر خجالتی بودن بیش از حدش کمی قرمز شده بودن به لیام نگاه کرد ...

_ نمیشینی ؟

لیام سر تکون داد و در حالی که هنوز داشت به دور و بر نگاه میکرد کنار زین با فاصله کم نشست ...

_ خوب ؟

_ خوب ؟

زین با خنده آروم و شیرینی که بیشتر شبیه لبخند بود گفت و بخاطر نور خورشید که چشماشو اذیت میکرد نمیتونست مستقیم به لیام نگاه کنه پس به زمین نگاه کرد و نور خورشید سایه مژه های بلندش و روی گونه هاش انداخت ...

_ اینجا خیلی قشنگه ولی ... فکر میکردم که اونور رودخونه رو هم بهم نشون میدی ...

زین دوباره خندید و با صدای آرومی گفت : ما نمیتونیم بریم اون ور رودخونه ...

لیام یه ابروش و بالا انداخت و گفت : چرا ؟ عرض رودخونه که کمه ... راحت میتونیم رد شیم ...

لیام گفت و به رودخونه اشاره کرد ...

زین لب پایینش و گاز گرفت و در حالی که گونه هاش کمی سرخ شده بودن گفت : اون سمت رودخونه زمینای مزرعه ست ... در ضمن نمیتونیم بریم اون ور چون ...

لیام‌ منتظر نگاش کرد و زین در حالی که نگاهش و از لیام میدزدید گفت : چون من از آب میترسم ؟

_ چی ؟

لیام گفت و وقتی فهمید که زین خیلی خجالت زدس سعی کرد جلوی خندش و بگیره ...

_ منظورم آبیه که تو دریا یا استخر یا یه همچین چیزی باشه ... چون شنا بلد نیستم ...

_ خوب چرا یاد نمیگیری ؟

لیام پرسید و زین برای چند ثانیه سرش و بالا آورد و بهش نگاه کرد ‌... بخاطر نور آفتاب تند تند پلک میزد و از نگاه لیام اون پسر پرستیدنی بود .‌..

_ وقتی بچه تر بودم ... یه روز داشتم این اطراف بازی میکردم ... حواسم نبود و افتادم توی آب ... دنیا خواهرم فهمید و کمکم کرد ... ولی بخاطر اون همیشه از شنا یاد گرفتن فرار میکردم ...

لیام لبخند زد ... زین آروم و شمرده شمرده حرف میزد و لحجه کمی که داشت باعث میشد خیلی دوست داشتنی بشه ...

از جاش پاشد و گفت : ولی من میخوام اون سمت رودخونه رو ببینم .‌‌..

زین در حالی که کلافه شده بود غرغر کرد : ما نمیتونیم بریم اون ور لیام ...

لیام خندید و گفت : بیا من مواظبتم زینی ... فقط کافیه بپری ...

زین وقتی کلمه زینی رو شنید گونه هاش سرخ شد و با بی میلی از جاش بلند شد ... لیام از رو عرض رودخونه پرید و به زین مضطرب نگاه کرد ...

_ بیا زین ..‌. فقط بپر ... من میگیرمت ...

زین چند بار پلک زد و بعد پرید ... لیام حواسش بود تا بگیرتش و وقتی بدن زین به بدنش خورد پهلوهاشو گرفت و به سختی وزناشونو نگه داشت تا نیفتن ...

زین چشماشو باز کرد و با دیدن فاصله کمش با لیام و اینکه کاملا توی بغل اونه گونه هاش رنگ گرفت و با استرس خندید ...

اما لیام کاملا محو اون بود که چقدر پرستیدنی و خوشگله ...

_ لیام ..‌.

زین گفت و لیام بدون اونکه کنترلی روی رفتارش داشته باشه لباش و روی لبای صورتی و براق زین گذاشت ...

~~~~~~~~

حس میکنم این چپتر و گاییدم گذاشتم.

Summer love •ziam•Where stories live. Discover now