_ هی عزیزم ...تریشا با لبخند گفت و خیلی کوتاه لیام و بغل کرد ...
_ خانوم مالیک ...
_ تریشا صدام کن ... بشینید ... براتون نوشیدنی میارم ...
تریشا گفت و قبل از اینکه سمت آشپزخونه بره زین که کنار لیام بود گفت : در واقع ... میخواستم اتاقم و بهش نشون بدم ...
_ اوه باشه ...
تریشا با کمی مکث گفت و وقتی زین دست لیام و گرفت تا اتاقش و بهش نشون بده در حالی که یه ابروش و بالا انداخته بود رو به لیام گفت : در اتاق و باز بزارین ...
_ ماما ...
زین با خجالت گفت و یجورایی سرش و رو سینه لیام فشار داد تا گونه های قرمز شدشو از مادرش پنهون کنه ... تریشا بین خنده هاش به لیام لبخند زد و رفت توی آشپزخونه و این لیام بود که زیر گوش زین گفت : نمیخوای اتاقت و بهم نشون بدی ...
زین که هنوزم کمی خجالت زده به نظر میرسید یکم از لیام فاصله گرفت و دستش و که هنوز ول نکرده بود و کشید و سمت پله ها رفت ...
_ دنبالم بیا ...
لیام خندید و دنبال زین تا طبقه بالا رفت ... اونجا تقریبا حالت راهرو مانند داشت و چند تا در اونجا بود ... زین سمت یکیشون رفت و لیام و دنبال خودش میکشوند ...
_ اینجاست ...
زین گفت و در اتاق و باز کرد ... لیام با دیدن اتاق یکی از ابروهاشو بالا انداخت و به اطرافش نگاه کرد ... تقریبا همه چیز توی اون اتاق سفید بود ... یه جز نقاشی های زیادی که تقریبا کل دیوارای اتاق و پر کرده بودن ... تخت و میز و کمدش یه گوشه اتاق بودن و به زیباترین حالت ممکنه چیده شده بودن و قسمت دیگه اتاقش بوم و وسایل نقاشی بود ...
_ تو ... نقاشی میکنی ؟
لیام گفت و به سمتش برگشت ... زین در حالی کمی هیجان زده به نظر میرسید سر تکون و داد و گفت : اره ... دانشکده هنر ... اینچیزیه که میخوام ...
_ خوب ... فکر میکنم لیاقتشو داری ...
لیام گفت و به بوم نقاشی اشاره کرد ... نقاشی کامل نبود ولی میشد حدس زد که تقریبا تمومه ... نقاشی دختری بود با تاج گلی روی موهای قهوه ایش که روی یه صخره کنار دره نشسته بود ... اون یکم عجیب به نظر میرسید ولی واقعا میشد ذره ذره احساساتی که توش بکار گرفته شده بود رو حس کرد ...
_ اون ... خیلی قشنگ نیست ...
زین گفت وقتی حس کرد لیام به تابلو خیره شده و جلوش وایستاد تا لیام نتونه بیشتر از اون به تابلو نگاه کنه ...
_ هی ولی اون ...
_ زینی ؟
صدای دخترونه ای گفت و نگاه هر دوشون به سمت در برگشت ...
YOU ARE READING
Summer love •ziam•
Fanfiction♡•لیام جیمز پین ... پسری که به تازگی دبیرستان و تموم کرده و برای دانشکده پزشکی درخواست داده تصمیم میگیره تا تعطیلات تابستونیش و توی مزرعه پیش پدربزرگ و مادربزرگش بگذرونه ... و بدون اینکه خودش بخواد اونجا گرفتار عشق یه پسر شرقی با چشمای طلایی و تاج...