•12~

955 225 68
                                    


_ چیکار میکنی ؟

لیام گفت و روی تخت غلت زد ...

_ نقاشی میکشم ...

زین‌ گفت و همون طور که هندزفری تو گوشش بود داشت با لیام حرف میزد ...

_ بیکاری ؟

_ آمم ... تقریبا ... چرا ؟

_ خوب میدونی فکر کردم که میتونم کلیدای ادوارد و ازش بگیرم ... چون متوجه شدم که تاحالا سر هیچ قراری نبردمت ...

_ قرار ؟

زین‌ گفت و به زور جلوی خودش و گرفته بود تا نخنده ...

_ اره ...

لیام با یکم استرس گفت ...

_ باشه یه ساعت دیگه حاضر میشم ...

_ میبینمت ...

لیام گفت و منتظر موند تا زین گوشی و قطع کنه ... سرش و بالا اورد و به چهره منتظر رز نگاه کرد ...

_ گفت‌ میاد ...

رز سر تکون داد و گفت : خوبه ... تا شب معطلش کن ..‌.

***

_ ماما ... من با لیام‌ میرم بیرون ...

زین در حالی که فقط نصف صورتش از پشت دیوار آشپزخونه معلوم بود گفت و تریشا سر تکون داد ...

زین دوباره با دو رفت طبقه بالا و بعد از اینکه مطمئن شد صفا و ولیحا اون دور و بر نیستن رفت تو اتاق مامانش ... جلوی آینه قدی اتاقش وایستاد و بعد از اینکه مطمئن شد لباساش خوبه برق لب تریشا رو از روی میز توالتش برداشت ...

اون رو روی لباش کشید و وقتی دید که خیلی تغییر‌ نکرده با ناراحتی لباش و جمع کرد ... به هر حال براق تر شده بود و اینو دوست داشت ...

با دیدن اس ام اس لیام که‌ میگفت دم در منتظرشه تاج گلش و رو سرش مرتب کرد و بعد از اینکه برای آخر لباساش و چک کرد با سرعت رفت پایین ...

_ هی ...

زین‌ گفت و سمت لیام رفت ... دست لیام سریعا دور کمرش حلقه شد و خیلی کوتاه لباش رو بوسید ...

_ هی .‌..

لیام بعد از بوسشون گفت و باعث شد هر دوشون بخندن ...

_ بریم ؟

لیام گفت و کلیدا رو جلوی صورت زین تکون داد ...

_ کجا قراره بریم ؟

زین در حالی که سمت ماشین میرفتن پرسید ...

_ خوب راستش رز ازم خواست تا چند تا چیز براش بگیرم ... پس گفتم اول بریم والمارت و بعدش هم کمی وقت بگذرونیم ...

زین در حالی که با خنده در ماشین و باز میکرد گفت : چه عالی ... دوست پسرم میخواد به عنوان اولین قرار من و ببره والمارت تا برای مادر بزرگش خرید کنه ...

لیام بلند خندید توی ماشین نشست ...

_ بیخیال ... قول میدم خوش بگذره ...

صدای خنده های زین توی جنگل پیچیده بود ...

_ خدای من ...

زین گفت و چند قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود رو پاک کرد ... روی زیر انداز دراز کشیده بود و سرش روی پاهای لیام بود ... تاج گلش توی دستش بود و باهاش بازی میکرد ...

_ امروز واقعا عالی بود لی ... ممنون ...
لیام با لبخند نگاش کرد و دستش و بین موهاش فرو برد ...

_ بهتر نیست زودتر برگردیم ؟
زین گفت و به سختی اون نیشخندش رو پنهون کرده بود ...
_ الان ؟
لیام با شک گفت و یواشکی به اسکرین خاموش گوشیش نگاه کرد ... زین بلند بلند خندید و سر جاش نشست ...

_ بیخیال لیام ... نقشتون همین الانم لو رفته ... فکر میکنید من تولدمو فراموش میکنم ؟ اونا قراره اونجا رو آماده کنن و من طوری وانمود میکنم که انگار سوپرایز شدم ...

_ امروز تولدته ؟ نمیدونستم ... در واقعا بهم نگفته بودی ... چرا فکر میکنی که ...
زین با خنده خودش و جلو کشید و به آرومی لب لیامو که داشت تند تند حرف میزد و بوسید ... لیام بخاطر حرکت زین کمی شوکه شد ولی بعد از چند ثانیه وقتی چشمای بسته اون و دید همراهیش کرد ...

یکم بعد زین سرش و به اندازه ای که بتوته صورت لیام و کامل ببینه عقب برد ولی همچنان با دستاش صورت لیام و قاب گرفته بود ...

_ لی ... امروز بهترین تولدی بود که تا حالا داشتم ... اولین قرارمون توی یه همچین جای قشنگی-به جنگل اطرافشون اشاره کرد-توی روز تولدم واقعا عالی بود ... نگران هیج چیزی نباش ...

_ من فقط میخواستم ...

لیام با لحنی که حالا کمتر ناراحت به نظر میرسید گفت و زین اجازه نداد جملشو تموم کنه و یه بوسه کوتاه روی لباش گذاشت ...

_ بیخیال لی ... بیا فقط برگردیم خونه ...

~~~~~~~~

خسته شدم به مولا:)

سر هر چپتر 500_600 کلمه ای دو هفته طولش میدم اخرم نصف تصورات لعنتیم و نمیتونم بنویسم:)

احتمالا زودتر تمومش کنم و یه فن فیک جدید بنویسم ...

به هر حال عاشق همتونم

لاو و بوجح
پکوطه‌ی سوییت

Summer love •ziam•Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt