_ چیکار میکنی ؟لیام گفت و روی تخت غلت زد ...
_ نقاشی میکشم ...
زین گفت و همون طور که هندزفری تو گوشش بود داشت با لیام حرف میزد ...
_ بیکاری ؟
_ آمم ... تقریبا ... چرا ؟
_ خوب میدونی فکر کردم که میتونم کلیدای ادوارد و ازش بگیرم ... چون متوجه شدم که تاحالا سر هیچ قراری نبردمت ...
_ قرار ؟
زین گفت و به زور جلوی خودش و گرفته بود تا نخنده ...
_ اره ...
لیام با یکم استرس گفت ...
_ باشه یه ساعت دیگه حاضر میشم ...
_ میبینمت ...
لیام گفت و منتظر موند تا زین گوشی و قطع کنه ... سرش و بالا اورد و به چهره منتظر رز نگاه کرد ...
_ گفت میاد ...
رز سر تکون داد و گفت : خوبه ... تا شب معطلش کن ...
***
_ ماما ... من با لیام میرم بیرون ...
زین در حالی که فقط نصف صورتش از پشت دیوار آشپزخونه معلوم بود گفت و تریشا سر تکون داد ...
زین دوباره با دو رفت طبقه بالا و بعد از اینکه مطمئن شد صفا و ولیحا اون دور و بر نیستن رفت تو اتاق مامانش ... جلوی آینه قدی اتاقش وایستاد و بعد از اینکه مطمئن شد لباساش خوبه برق لب تریشا رو از روی میز توالتش برداشت ...
اون رو روی لباش کشید و وقتی دید که خیلی تغییر نکرده با ناراحتی لباش و جمع کرد ... به هر حال براق تر شده بود و اینو دوست داشت ...
با دیدن اس ام اس لیام که میگفت دم در منتظرشه تاج گلش و رو سرش مرتب کرد و بعد از اینکه برای آخر لباساش و چک کرد با سرعت رفت پایین ...
_ هی ...
زین گفت و سمت لیام رفت ... دست لیام سریعا دور کمرش حلقه شد و خیلی کوتاه لباش رو بوسید ...
_ هی ...
لیام بعد از بوسشون گفت و باعث شد هر دوشون بخندن ...
_ بریم ؟
لیام گفت و کلیدا رو جلوی صورت زین تکون داد ...
_ کجا قراره بریم ؟
زین در حالی که سمت ماشین میرفتن پرسید ...
_ خوب راستش رز ازم خواست تا چند تا چیز براش بگیرم ... پس گفتم اول بریم والمارت و بعدش هم کمی وقت بگذرونیم ...
زین در حالی که با خنده در ماشین و باز میکرد گفت : چه عالی ... دوست پسرم میخواد به عنوان اولین قرار من و ببره والمارت تا برای مادر بزرگش خرید کنه ...
لیام بلند خندید توی ماشین نشست ...
_ بیخیال ... قول میدم خوش بگذره ...
صدای خنده های زین توی جنگل پیچیده بود ...
_ خدای من ...
زین گفت و چند قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود رو پاک کرد ... روی زیر انداز دراز کشیده بود و سرش روی پاهای لیام بود ... تاج گلش توی دستش بود و باهاش بازی میکرد ...
_ امروز واقعا عالی بود لی ... ممنون ...
لیام با لبخند نگاش کرد و دستش و بین موهاش فرو برد ..._ بهتر نیست زودتر برگردیم ؟
زین گفت و به سختی اون نیشخندش رو پنهون کرده بود ...
_ الان ؟
لیام با شک گفت و یواشکی به اسکرین خاموش گوشیش نگاه کرد ... زین بلند بلند خندید و سر جاش نشست ..._ بیخیال لیام ... نقشتون همین الانم لو رفته ... فکر میکنید من تولدمو فراموش میکنم ؟ اونا قراره اونجا رو آماده کنن و من طوری وانمود میکنم که انگار سوپرایز شدم ...
_ امروز تولدته ؟ نمیدونستم ... در واقعا بهم نگفته بودی ... چرا فکر میکنی که ...
زین با خنده خودش و جلو کشید و به آرومی لب لیامو که داشت تند تند حرف میزد و بوسید ... لیام بخاطر حرکت زین کمی شوکه شد ولی بعد از چند ثانیه وقتی چشمای بسته اون و دید همراهیش کرد ...یکم بعد زین سرش و به اندازه ای که بتوته صورت لیام و کامل ببینه عقب برد ولی همچنان با دستاش صورت لیام و قاب گرفته بود ...
_ لی ... امروز بهترین تولدی بود که تا حالا داشتم ... اولین قرارمون توی یه همچین جای قشنگی-به جنگل اطرافشون اشاره کرد-توی روز تولدم واقعا عالی بود ... نگران هیج چیزی نباش ...
_ من فقط میخواستم ...
لیام با لحنی که حالا کمتر ناراحت به نظر میرسید گفت و زین اجازه نداد جملشو تموم کنه و یه بوسه کوتاه روی لباش گذاشت ...
_ بیخیال لی ... بیا فقط برگردیم خونه ...
~~~~~~~~
خسته شدم به مولا:)
سر هر چپتر 500_600 کلمه ای دو هفته طولش میدم اخرم نصف تصورات لعنتیم و نمیتونم بنویسم:)
احتمالا زودتر تمومش کنم و یه فن فیک جدید بنویسم ...
به هر حال عاشق همتونم
لاو و بوجح
پکوطهی سوییت
DU LIEST GERADE
Summer love •ziam•
Fanfiction♡•لیام جیمز پین ... پسری که به تازگی دبیرستان و تموم کرده و برای دانشکده پزشکی درخواست داده تصمیم میگیره تا تعطیلات تابستونیش و توی مزرعه پیش پدربزرگ و مادربزرگش بگذرونه ... و بدون اینکه خودش بخواد اونجا گرفتار عشق یه پسر شرقی با چشمای طلایی و تاج...