در اتاق و باز کرد و وقتی اون صدای عجیبی از خودش دراورد ناخوداگاه چهرش جمع شد چون ممکن بود صدای در اونا رو از خواب بیدار کنه ...دقیقا همونطور که انتظار داشت اون دو تا پسر توی بغل هم فرو رفته بودن و روی زمین پر از پاکتای خوراکی بود ... با خنده سر تکون داد و خواست در و ببنده اما وقتی صدای کارن و شنید که صداش میکنه بیخیال شد ...
_ بیا اینجا ...
با صدای ارومی گفت و کارن با نگاه متعجبش کمی جلوتر رفت تا بتونه داخل اتاق و ببینه و با دیدن موهای مشکی بین ملافحه سفید به راحتی تونست زین رو بین بازوهای پسرش تشخیص بده ...
_ اون زینه ؟ ولی اون که دیشب اینجا ... اوه ...
حرفش با دیدن پنجره باز اتاق نصفه موند و نتونست جلوی لبخندش و بگیره ...
_ مثل خرگوشان ... من رو یاد تو و جف میندازن ...
رز با چشمای قلب شده گفت و متوجه نگاه متعجب کارن نشد ...
_ معلومه که تو تمام اون سالها میدونستی ...
کارن با حرص گفت و رز خندید ... به آرومی در و بست و زیرلب گفت : بزار بخوابن ... بیا بریم ...
***
با صدای گوشیش نگاهش و از دوست پسر مومشکیش گرفت و به تکستی که رو اسکرین گوشیش بود نگاه کرد ...
_ مادرمه ... میگه تا نیم ساعت دیگه برم پیش ماشین ...
_ باشه ...
زین درحالی که زانوهاش و بغل کرده بود و چونش و روی اونا گذاشته بود و به لیام نگاه نمیکرد با صدای ارومی گفت ...
مثل همیشه تو محوطه پشت خونه زین نشسته بودن و خوب بقیه هم تصمیم گرفتن مزاحمشون نشن تا بتونن باهم خداحافظی کنن ...
لیام که متوجه ناراحتیش شد با لبخند بهش نزدیک شد و دستاش و دورش حلقه کرد ...
_ اینجوری ناراحت نباش ... سعی میکنم اخر هفته ها بیام پیشت و همش بهت زنگ میزنم ...
زین لبخند زد و سر تکون داد ... بغض کرده بود و اون باعث میشد گلوش درد بگیره ... اگه زودتر از اینا با لیام حرف میزد شاید الان انقدر براش سخت نمیشد ... درحالی که سعی میکرد خودش و اروم نگه داره اسمش و صدا زد و لیام در حالی که اون و توی بغلش نگه داشته بود زیر گوشش و بوسید و "هومم" کشیده ای از بین لبای بستش خارج شد ...
_ نکن ...
_ چی ؟
لیام گفت و حالا کمی فاصله گرفته بود ... با تعجب به زین نگاه میکرد و سعی میکرد منظورش و بفهمه ... اون از نزدیکی بیش از حدشون ناراحت شده بود ؟
زین که نگاه متعجب لیام و دید لبخند مهربونی زد و دستاش و گرفت ...
_ لازم نیست که بهم زنگ بزنی یا به دیدنم بیای ...
DU LIEST GERADE
Summer love •ziam•
Fanfiction♡•لیام جیمز پین ... پسری که به تازگی دبیرستان و تموم کرده و برای دانشکده پزشکی درخواست داده تصمیم میگیره تا تعطیلات تابستونیش و توی مزرعه پیش پدربزرگ و مادربزرگش بگذرونه ... و بدون اینکه خودش بخواد اونجا گرفتار عشق یه پسر شرقی با چشمای طلایی و تاج...