•16~

824 184 56
                                    

_ عزیزم ...

تریشا با لبخند گفت و در اتاق رو کمی باز کرد ...

_هی ماما ...

زین گفت و مدادش و روی میز گذاشت و نقاشی نیمه کارش رو ول کرد ...

تریشا ظرف شیرینیاش رو روی میز زین گذاشت و روی تخت نشست ... زین هم از جاش بلند شد با کمی فاصله روی تخت کنار تریشا نشست ...

_ اون جدیده ؟

تریشا پرسید و منظورش به گردنبند دور گردن زین بود ... زین پلاکش رو توی دستش گرفت و گفت : اره ... اون ... لیام برام گرفته ...

تریشا با دقت بیشتری به پلاک نگاه کرد ...

_ اون خوش سلیقس ...

تریشا گفت و جفتشون خندیدن ... زین یکم سرش و عقب برد و با یکم شیطنت منتظر مادرش شد تا چیزی و که به نظر میرسید میخواد بگه رو بگه ...

_ میخواستم راجب یه چیزی باهات صحبت کنم ...

_ خوب ؟

_ دارم یکی و میبینم ...

"اوه" تنها چیزی بود که از بین لبای زین خارج شد ‌‌... یکم به چهره مادرش نگاه کرد و بعد از چند ثانیه بالاخره تونست حرف بزنه ...

_ برات خوشحالم ... واقعا ...

با کمی استرس گفت و خودشم نمیدونست چرا نمیتونست راحت حرف بزنه ... بالاخره مدتی بود که میدونست تماسای تلفنی مادرش زیاد شدن و بیشتر از خونه بیرون میره ...

_ دخترا میدونن ؟

تریشا نفسش و بیرون داد و گفت : نه هنوز ..‌ صفا هنوز خیلی کوچیکه و ولیحا ... نمیدونستم چطور بهش بگم ... اون میخواست شماها رو ببینه و من یکم مضطرب بودم ...

_ ما رو ببینه ؟

زین با شک پرسید و تریشا سر تکون داد ...

_ ما فقط ... این اواخر داشتیم به رسمی تر کردن این رابطه فکر میکردیم و خوب ... به نظرم این لازم بود که شماها همو ببینید ..‌.

_ من ... من نمیدونم ...

زین گفت و یکم عصبی به نظر میرسید ... تریشا دستش و روی دست زین گذاشت تا یکم آرومش کنه و گفت : نگران نباش عزیزم ... من نمیخوام مجبورت کنم ...

زین در حالی که میتونست جمع شدن اشک توی چشماش رو حس کنه با اضطراب گفت : اگه از من بدش بیاد چی ؟ من فقط ... من فقط نمیخوام دوباره کسی و که دوست داری و بخاطر من از دست بدی ...

_ هیی ...

تریشا گفت و در حالی که نمیتونست جلوی لبخندش و بگیره زین و بغل کرد و اون سرش و روی سینه تریشا گذاشت ...

_ کی گفته که من بخاطر تو کسی و از دست دادم ؟ من باید برای زندگیم تصمیم میگرفتم و میدونم که بهترین تصمیم رو گرفتم ... و تو هم دیر یا زود باید برای زندگیت تصمیم بگیری عسلم ...

زین یکم از مادرش فاصله گرفت و با یکم مکث در حالی که هنوز چشماش خیس بود گفت : ماما میتونم یه چیزی و بهت بگم ؟

تریشا سر تکون داد و زین با یکم استرس گفت : من ... من جدیدا یه چیزی و حس میکردم که انگار ... لیام و دوست دارم ؟

لبخند تریشا بزرگ و بزرگ تر شد تا وقتی که اون نتونست جلوی خندش و بگیره و زین اونجا مثل یه گربه اخمو به مادرش نگاه میکرد ...

_ چرا میخندی ؟

تریشا در حالی که به زور جلوی خندش و گرفته بود گفت : این فقط خیلی بامزه‌ست ... شماها خیلی برای این جوونید ...

زین که کمی پشیمون شده بود با اخم گفت : خودم‌ میدونم ... فقط خواستم بهت بگم که چه احساسی دارم ...

تریشا سر تکون داد با اون لبخند همیشگیش گفت : میدونم چی میگی عزیزم ... تو نمیتونی احساساتت رو کنترل کنی ...

برای چند ثانیه به چشمای پسرش نگاه کرد و ادامه داد : لیام پسر خوبیه ‌... ولی فکر میکردم این فقط یه رابطه تابستونیه ...

زین که حالا کمی گرفته به نظر میرسید گفت : لیام میگه که میاد تا بهم سر بزنه ... ولی مطمئن نیستم این کار بکنه ...

_ اون داره میره کالج زین ... فکر میکنی چند درصد روابط تو همچین شرایطی کار میکنن ؟ مطمئنا اون سعی میکنه که به زندگی جدیدش عادت کنه و خوب ... من نمیخوام که تو هم مثل من اذیت بشی ...

زین دوباره سرش و روی سینه مادرش گذاشت و دست تریشا بلافاصله دور کمرش حلقه شد و روی موهای ابریشمیش رو بوسید ...

_ بابا یه اشتباه بود ؟

زین با صدای غمگینش پرسید و کمی آروم تر به نظر میرسید ...

_ هیچ درست و غلطی وجود نداره زین ... فقط ماییم و تصمیمایی که میگیریم و نتیجه ای که برامون داره ... ما نمیتونیم زمان و به عقب برگردونیم تا بدونیم اگه انتخاب دیگه ای میکردیم چه اتفاقاتی میفتاد ... میتونست خیلی بدتر باشه ... فقط باید یاد بگیریم که باهاش کنار بیایم و ادامه بدیم ... من عاشقش بودم زین ... ولی خوشحالم که تونستم ازش بگذرم ...

زین محکم تر مادرش و بغل کرد و وقتی که "دوست دارم" رو زمزمه کرد تریشا لبخند زد و دوباره روی موهاش و بوسید ... برای چند دقیقه هیچ حرفی نزدن تا اینکه تریشا سکوت و شکست ...

_زین ... من باید یه چیزی و بهت بگم ... یاسر چند هفته پیش بهم‌ زنگ‌ زد ...

~~~~~~~~

این پارت چیز خاصی نداشت:"
ولی خوب قول میدم پارت بعدیو زود بزارم*-*

لاو و بوجح
پکوطه‌ی سوییت♡

Summer love •ziam•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora