_ عزیزم ...
تریشا با لبخند گفت و در اتاق رو کمی باز کرد ...
_هی ماما ...
زین گفت و مدادش و روی میز گذاشت و نقاشی نیمه کارش رو ول کرد ...
تریشا ظرف شیرینیاش رو روی میز زین گذاشت و روی تخت نشست ... زین هم از جاش بلند شد با کمی فاصله روی تخت کنار تریشا نشست ...
_ اون جدیده ؟
تریشا پرسید و منظورش به گردنبند دور گردن زین بود ... زین پلاکش رو توی دستش گرفت و گفت : اره ... اون ... لیام برام گرفته ...
تریشا با دقت بیشتری به پلاک نگاه کرد ...
_ اون خوش سلیقس ...
تریشا گفت و جفتشون خندیدن ... زین یکم سرش و عقب برد و با یکم شیطنت منتظر مادرش شد تا چیزی و که به نظر میرسید میخواد بگه رو بگه ...
_ میخواستم راجب یه چیزی باهات صحبت کنم ...
_ خوب ؟
_ دارم یکی و میبینم ...
"اوه" تنها چیزی بود که از بین لبای زین خارج شد ... یکم به چهره مادرش نگاه کرد و بعد از چند ثانیه بالاخره تونست حرف بزنه ...
_ برات خوشحالم ... واقعا ...
با کمی استرس گفت و خودشم نمیدونست چرا نمیتونست راحت حرف بزنه ... بالاخره مدتی بود که میدونست تماسای تلفنی مادرش زیاد شدن و بیشتر از خونه بیرون میره ...
_ دخترا میدونن ؟
تریشا نفسش و بیرون داد و گفت : نه هنوز .. صفا هنوز خیلی کوچیکه و ولیحا ... نمیدونستم چطور بهش بگم ... اون میخواست شماها رو ببینه و من یکم مضطرب بودم ...
_ ما رو ببینه ؟
زین با شک پرسید و تریشا سر تکون داد ...
_ ما فقط ... این اواخر داشتیم به رسمی تر کردن این رابطه فکر میکردیم و خوب ... به نظرم این لازم بود که شماها همو ببینید ...
_ من ... من نمیدونم ...
زین گفت و یکم عصبی به نظر میرسید ... تریشا دستش و روی دست زین گذاشت تا یکم آرومش کنه و گفت : نگران نباش عزیزم ... من نمیخوام مجبورت کنم ...
زین در حالی که میتونست جمع شدن اشک توی چشماش رو حس کنه با اضطراب گفت : اگه از من بدش بیاد چی ؟ من فقط ... من فقط نمیخوام دوباره کسی و که دوست داری و بخاطر من از دست بدی ...
_ هیی ...
تریشا گفت و در حالی که نمیتونست جلوی لبخندش و بگیره زین و بغل کرد و اون سرش و روی سینه تریشا گذاشت ...
_ کی گفته که من بخاطر تو کسی و از دست دادم ؟ من باید برای زندگیم تصمیم میگرفتم و میدونم که بهترین تصمیم رو گرفتم ... و تو هم دیر یا زود باید برای زندگیت تصمیم بگیری عسلم ...
زین یکم از مادرش فاصله گرفت و با یکم مکث در حالی که هنوز چشماش خیس بود گفت : ماما میتونم یه چیزی و بهت بگم ؟
تریشا سر تکون داد و زین با یکم استرس گفت : من ... من جدیدا یه چیزی و حس میکردم که انگار ... لیام و دوست دارم ؟
لبخند تریشا بزرگ و بزرگ تر شد تا وقتی که اون نتونست جلوی خندش و بگیره و زین اونجا مثل یه گربه اخمو به مادرش نگاه میکرد ...
_ چرا میخندی ؟
تریشا در حالی که به زور جلوی خندش و گرفته بود گفت : این فقط خیلی بامزهست ... شماها خیلی برای این جوونید ...
زین که کمی پشیمون شده بود با اخم گفت : خودم میدونم ... فقط خواستم بهت بگم که چه احساسی دارم ...
تریشا سر تکون داد با اون لبخند همیشگیش گفت : میدونم چی میگی عزیزم ... تو نمیتونی احساساتت رو کنترل کنی ...
برای چند ثانیه به چشمای پسرش نگاه کرد و ادامه داد : لیام پسر خوبیه ... ولی فکر میکردم این فقط یه رابطه تابستونیه ...
زین که حالا کمی گرفته به نظر میرسید گفت : لیام میگه که میاد تا بهم سر بزنه ... ولی مطمئن نیستم این کار بکنه ...
_ اون داره میره کالج زین ... فکر میکنی چند درصد روابط تو همچین شرایطی کار میکنن ؟ مطمئنا اون سعی میکنه که به زندگی جدیدش عادت کنه و خوب ... من نمیخوام که تو هم مثل من اذیت بشی ...
زین دوباره سرش و روی سینه مادرش گذاشت و دست تریشا بلافاصله دور کمرش حلقه شد و روی موهای ابریشمیش رو بوسید ...
_ بابا یه اشتباه بود ؟
زین با صدای غمگینش پرسید و کمی آروم تر به نظر میرسید ...
_ هیچ درست و غلطی وجود نداره زین ... فقط ماییم و تصمیمایی که میگیریم و نتیجه ای که برامون داره ... ما نمیتونیم زمان و به عقب برگردونیم تا بدونیم اگه انتخاب دیگه ای میکردیم چه اتفاقاتی میفتاد ... میتونست خیلی بدتر باشه ... فقط باید یاد بگیریم که باهاش کنار بیایم و ادامه بدیم ... من عاشقش بودم زین ... ولی خوشحالم که تونستم ازش بگذرم ...
زین محکم تر مادرش و بغل کرد و وقتی که "دوست دارم" رو زمزمه کرد تریشا لبخند زد و دوباره روی موهاش و بوسید ... برای چند دقیقه هیچ حرفی نزدن تا اینکه تریشا سکوت و شکست ...
_زین ... من باید یه چیزی و بهت بگم ... یاسر چند هفته پیش بهم زنگ زد ...
~~~~~~~~
این پارت چیز خاصی نداشت:"
ولی خوب قول میدم پارت بعدیو زود بزارم*-*لاو و بوجح
پکوطهی سوییت♡
ESTÁS LEYENDO
Summer love •ziam•
Fanfic♡•لیام جیمز پین ... پسری که به تازگی دبیرستان و تموم کرده و برای دانشکده پزشکی درخواست داده تصمیم میگیره تا تعطیلات تابستونیش و توی مزرعه پیش پدربزرگ و مادربزرگش بگذرونه ... و بدون اینکه خودش بخواد اونجا گرفتار عشق یه پسر شرقی با چشمای طلایی و تاج...