با چشمایی که به زور باز بودن و موهای آشفته سمت آشپزخونه رفت ... لباس گشاد سفیدش تنها چیز توی تنش بود و از بالای یقه گشادش میشد چند تا کبودی ریز رو روی گردنش دید ..._ باشه میدونم که از شلوار پوشیدن خوشت نمیاد ... ولی حداقل میتونستی یکی از اون شلوارکایی که همیشه تنته و بپوشی زین ...
درست مثل یه گربه ترسیده با وحشت به سمت دیگه آشپزخونه نگاه کرد و با دیدن مادرش نفسش و بیرون داد ...
تریشا که به کانتر تکیه داده بود و ماگ قهوه تو دستش بود با خنده به پسر کبودش نگاه میکرد و واقعا برای فهمیدن اینکه برای اون چه اتفاقی افتاده نیاز به فکر کردن نبود ...
_ یه لحظه ...
زین گفت و درحالی که با شوک به تریشا نگاه میکرد با دو از آشپزخونه خارج شد ...
تریشا با لبخند سر تکون داد و درحالی که ماگ و به لباش نزدیک میکرد زیر لب گفت : فقط خیلی بزرگ شده ...
بعد از چند دقیقه دوباره برگشت و اینبار یه شلوارک و تیشرت سفید پوشیده بود که باعث شد تریشا لبخند بزنه ... با دیدنش دستاش و باز کرد و زین به سرعت توی بغلش جا گرفت ...
_ هی ماما ...
_ هی عزیزم ...
تریشا گفت و روی موهای زین و بوسید ...
_ بیا برات قهوه ریختم ...
ماگ دوم و به زین داد و اون با لبخند خجالتی تشکر کرد ... یکی از صندلی ها رو عقب کشید و روش نشست ...
_ کی رسیدی ؟
_ یه ساعت پیش ...
_ پس خسته ای ... برو استراحت کن ...
زین گفت و یجورایی حس میکرد اون موقعیت داره یکم عجیب میشه ...
_ خوب خودم که تمام راه و رانندگی نمیکردم ...
تریشا گفت و بهش چشمک زد که باعث شد زین منظورش و بفهمه و سر تکون داد ... با مردی که راجبش با زین صحبت کرده بود رفته بود ؟
_ پس ... سفر خوبی بود ؟
زین گفت و تریشا سر تکون داد : باید راجب کار با پدرم صحبت میکردم ... دفعه بعد باید باهام بیای ... اونا دلشون برات تنگ شده ...
زین درحالی که دستش و دور ماگ قهوه گذاشته بود و از گرماش لذت میبرد چشماش و چرخوند و گفت : اونا هموفوبیکن ماما ... خودت میدونی این چطور پیش میره ...
تریشا لبخند زد و موهای بلند زین و بهم ریخت ...
_ باشه باشه ... بیا اینجا ...
زین درحالی که هنوزم یکم اخم داشت دوباره مثل یه گربه توی بغل تریشا رفت ...
_ تصمیمت و گرفتی ؟
تریشا پرسید و زین خیلی مضطرب و عصبی به نظر میرسید ...
_ اره ماما ... من میرم ... فقط هنوز به لیام چیزی نگفتم ... پس میشه جلوش راجبش حرف نزنی ؟
تریشا سر تکون داد و با نگاه مشکوکش به زین نگاه میکرد : چیزی هست که بخوای بهم بگی ؟ ناراحت به نظر میرسی ...
زین خواست حرف بزنه ولی صدای لیام که از بیرون صداش میزد باعث شد حرفش نصفه بمونه ...
_ زین ... اوه ... سلام تریشا ...
وقتی اومد تو اشپزخونه و تریشا رو دید با تعجب گفت ...
_ لیام چه بلایی سر صورتت اومده ؟
_ دوباره شروع شد ...
زین زیر لب و با حرص گفت که باعث شد لیام بخنده ...
_ اون دعوا کرد ... ولی اتفاق بدی نیفتاده ...
تریشا با نگرانی به چهره لیام نگاه کرد تا مطمئن شه حالش خوبه که باعث شد لیام یکم خجالت بکشه ولی چیزی نگفت ...
_ زین یادمه تو یه پمادی داشتی که برای کبودی خوب بود ... کمکش میکنه ... خدای من رز میدونه ؟ اصلا برای چی دعوا کردی ؟
_ ماما ...
زین با حرص صداش کرد که باعث شد یه سکوت عجیبی بینشون به وجود بیاد ...
_ حداقل بهم بگو که تو هم زدیشون ...
تریشا با قیافه پوکرش به لیام گفت و قبل از اینکه لیام چیزی بگه زین بود که با حرص گفت : اره ماما لیام اون حرومزاده ها رو زد ...
مثل یه گربه عصبی که قهر کرده روی صندلی نشست و این لیام و تریشا بودن که با دهن باز بهم نگاه میکردن ...
_ چه بلایی سر پسرم اوردی ؟
تریشا با لحن عجیبی گفت و لیام برای یه لحظه واقعا ترسید ...
_ من ...
_ هیچی نگو .. من میرم بالا ...
و بدون هیچ حرف دیگه ای از اشپزخونه بیرون رفت ... لیام که هنوز تو شوک بود روی صندلی کنار زین نشست و وقتی که با صدایی در حد زمزمه گفت "مادرت خیلی ترسناکه" زین فقط خندید و شونه بالا انداخت ...
~~~~~~~~
میدونم قول داده بودن زودتر اپ کنم ولی باور کنید بیشتر از پنج بار اینو پاک کردم و دوباره نوشتم بازم اون چیزی که میخواستم نشد:(
و اینکه یادم نمیره که اون اوایل اخر هر چپتر میگفتم دوستون دارم شما اهمیتی نمیدادین و وقتی تو چپتر قبلی لیام به زین گفت دوست دارم یه عالمه کامنت و اینا گذاشتین:(
شب بخیر.
BẠN ĐANG ĐỌC
Summer love •ziam•
Fanfiction♡•لیام جیمز پین ... پسری که به تازگی دبیرستان و تموم کرده و برای دانشکده پزشکی درخواست داده تصمیم میگیره تا تعطیلات تابستونیش و توی مزرعه پیش پدربزرگ و مادربزرگش بگذرونه ... و بدون اینکه خودش بخواد اونجا گرفتار عشق یه پسر شرقی با چشمای طلایی و تاج...