•10~

1K 255 100
                                    


"باشه چیزی نیست ... تو هزار بار تو این خونه بودی ... فقط زنگ در رو بزن"

زین تو دلش گفت و درست وقتی که دستش چند سانت با زنگ فاصله داشت در باز شد و زین چهره شاد رز و دید که معلوم بود داره به حرف ادوارد میخنده ...

_ اوه ... هی عزیز دلم ...

رز با دیدن زین با مهربونی‌گفت و خیلی کوتاه بغلش کرد ...

_ هی نانا ... من ...

_ اوه میدونم ... لیام‌ گفت قراره بیای ... من و ادوارد داریم میریم خرید ... کل خونه مال شماست ...

_ اوه ... اممم ...

_ رز ... زین اینجاست ؟

صدای لیام حرف زین و قطع کرد و وقتی که اون دم در اومد با دیدن زین یجورایی مثل دفعه های قبل بهش خیره شد ... با اون تیشرت صورتی که همرنگ تاج گل روی موهاش بود خیره کننده شده بود ...

هر چند که اون نمیدونست زین موقع انتخاب لباس انقدر استرس داشت که حتی از نظرش توی اون تیشرت که تیشرت مورد علاقش بود هم کاملا خوب به نظر نمیرسید ...

زین که نگاه خیره لیام و حس میکرد کمی خجالت کشید و گونه هاش به سرعت رنگ گرفتن ... رز با دیدن وضعیتشون تصمیم گرفت مثل همیشه با شوخی هاش کمی اون وضعیت و تغییر بده ...

_ لیام‌ انقدر بهش زل نزن ... همش مال خودته و ما دیرمون شده ... نزدیک آشپزخونه‌ من نمیرید ...

جمله آخرشو با لحن تهدیدآمیزی‌گفت و لیام و ادوارد خندیدن و زین بیشتر سرخ شد ...

_ نانا ...

زین‌گفت و به سمت لیام رفت و یجورایی خودش و تو بغلش قایم کرد ... و این یکم عجیب بود چون اونا خیلی هم و نمیشناختن و حالا زین به طرز عجیبی توی بغلش احساس راحتی میکرد ...

لیام‌‌ با خنده دستش و دور زین‌ حلقه کرد همونجوری با اون دو نفر خداحافظی کردن و داخل خونه رفتن ...

_ خوب ؟

لیام‌گفت و زین در حالی که با خجالت بهش نگاه میکرد شونه بالا انداخت ...

_ تلوزیون یا لب تاپ ؟

لیام از زین پرسید و اون دوباره شونه بالا انداخت ... لب پایینش و گاز گرفت و با صدای آرومی گفت : لب تاپ ؟

لیام که به سختی صدای زین و شنیده بود سر تکون داد و گفت : باشه ... توی اتاقمه ... تا روشنش کنی منم یکم خوراکی میارم ...

_ باشه ...

زین‌ گفت و سمت اتاقی که خودش برای لیام آماده کرده بود رفت ... وقتی در اتاق و باز کرد به راحتی متوجه شد که لیام آدم چندان مرتبی نیست ... چون یه سری از لباساش گوشه و کنار اتاق ولو بودن و چند تا کتابم گوشه تخت افتاده بود ...

پیدا کردن لب تاپ لیام اصلا کار سختی نبود ... اونم مثل کتابا روی تخت بود ... زین سمت تخت رفت و کتابا رو روی میز کنار تخت گذاشت تا راحت تر باشن ...

_ خوب اینم از خوراکیا ...

زین با صدای لیام برگشت و لیام و دید که دستاش پر از بسته های چیپس و خوراکی های دیگست ...

لیام بسته هارو روی تخت گذاشت و روی تخت دراز کشید و با نگاهش از زین خواست تا بیاد کنارش ‌...

_ اینجا یکم شلوغه ...

زین با خجالت گفت و به اطراف اشاره کرد ...

_ اوه ... اره یکم ... یکم شلختم ...

لیام گفت و زین خندید ...

_ باید اتاق من و ببینی ...

زین گفت و تو ذهنش اتاق خودش و با اتاق لیام مقایسه کرد ...

_ در واقع بدم نمیاد ببینمش ...

لیام گفت و زین روی تخت نشست و سعی کرد صمیمی تر باشه ... اون پسر عملا دوست پسرش بود و زین هنوزم جلوش قرمز میشد ... و خوب احتمالا اینکه زین تاحالا تو هیچ رابطه ای نبوده هم بی تاثیر نیست ...

_ در واقع ... مامانم برای ناهار دعوتت کرد ...

_ جدی ؟

لیام گفت و یکم به سمت زین خم‌ شد و دستش و گرفت ... یکیشون باید برای بهتر کردن اون وضعیت خجالت اور یکاری میکرد دیگه ؟

_ اره ...

زین گفت و لب پایینش و گاز گرفت ...

_ باشه ... میشه حالا فیلم ببینیم ؟

زین در حالی که سعی میکرد لبخندش رو کنترل کنه سر تکون داد و کنار لیام روی تخت دراز کشید و یجورایی سرش و به سینه لیام تکیه داد ... انگار یه چیزایی اونجا داشت تغیر میکرد-

~~~~~~~~

ویو ها ووت ها و کامنتا در حد فاک کمه:(
ولی پکوطه بازم دوستون داره:(♡

بوجح

Summer love •ziam•Where stories live. Discover now