_ پسرا ..._ خدای من ...
لیام در حالی که چشماش بسته بود زیر لب غر زد و زینی که توی بغلش دراز کشیده بود و سعی میکرد خودش و خوابالود نگه داره با صدای آرومی خندید ...
وقتی در به ارومی باز شد جفتشون بیحرکت موندن تا شاید رز فکر کنه خوابن و بیخیالشون بشه ... اونا فقط دو تا نوجوون بودن که تا دیروقت مشغول دیدن سریال بودن و حالا تنها چیزی که نیاز داشتن یکم خواب توی سکوت بود ... ولی خوب کی گفته اونا انقدر خوش شانسن که اون چیزی که میخوان و داشته باشن ؟
_ لیام میدونم بیداری ... مادرت همین الان زنگ زد و گفت تا کمتر از دو ساعت دیگه میرسن ...
_ چی ؟
لیام که به نظر میرسید خوابش پریده باشه با صدای بلند و متعجب گفت و روی تخت نشست و زین هم که حالا توجهش جلب شده بود درست مثل یه بچه گربه که بین ملافحه پیچیده شده سعی کرد سرش و از زیر اون بیرون اورد و با چشمایی که به زور باز بودن به رز نگاه کرد ...
_ قراره بعد از دو ماه پدر و مادرت و ببینی لیام ... مشکلش چیه ؟
_ ولی اونا قرار بود فردا بیان ...
رز درحالی که نگاه ترسناکش و تحویل لیام میداد گفت : اره ولی انگار یه سری کار داشتن که کنسل شده ... امشب و اینجا میمونن و فردا میرین ...
لیام که انگار خیالش راحت شده بود سر تکون داد و وقتی که رز بهشون گفت تا زودتر آماده بشن و بیان پایین دوباره با تنبلی خودش و روی تخت انداخت ...
***
تلوزیون با صدای تقریبا بلندی داشت سریال نسبتا معروفی رو پخش میکرد که نه لیام بهش توجهی میکرد و نه زینی که سرش و روی شونش گذاشته بود ...
لیام داشت به این فکر میکرد که واقعا دوست نداره زین و مزرعه رو ترک کنه و زین هم سعی میکرد خودش و متقاعد کنه که خانواده لیام قرار نیست برخورد بدی باهاش بکنن ...
اما با همه این حرفا وقتی زنگ خونه به صدا در اومد میتونست ضربان تند قلبش و حس کنه ...
_ من باز میکنم ...
لیام بلند گفت تا رز و ادوارد که توی آشپزخونه بودن هم بشنون و وقتی در و باز کرد زین تونست زن و مرد میانسال و تقریبا شبیه به لیام رو ببینه ...
زن که جلوتر ایستاده بود سریعا با خنده لیام و بغل کرد و زین یجورایی خوشحال بود که هنوز متوجه اون که گوشه تر ایستاده بود نشده بود اما درست
وقتی از هم جدا شدن لیام دستش و دور کمر زین حلقه کرد و اون و کمی جلوتر اورد و دوباره برگشت سمت کارن ..._ مامان ... این دوست پسرم زینه ...
چهره کارن بلافاصله شبیه کسی شد که یه پروانه خیلی خوشگل دیده و زین و از لیام جدا کرد و محکم بغلش کرد ...
YOU ARE READING
Summer love •ziam•
Fanfiction♡•لیام جیمز پین ... پسری که به تازگی دبیرستان و تموم کرده و برای دانشکده پزشکی درخواست داده تصمیم میگیره تا تعطیلات تابستونیش و توی مزرعه پیش پدربزرگ و مادربزرگش بگذرونه ... و بدون اینکه خودش بخواد اونجا گرفتار عشق یه پسر شرقی با چشمای طلایی و تاج...