_ انقدر تکون نخور لیام ...
زین با اخم گفت و لیام که بالاخره تونسته بود حرصش و در بیاره بعد از اینکه بلند خندید بی حرکت به درخت تکیه داد ...
زین موقع نقاشی کمتر از همیشه حرف میزد و وقتی تمرکز میکرد صورتش جمع میشد و جدی به نظر میرسید ... و خوب همه اینا برای لیام بیش از حد حوصله سر بر بود ...
_ تو نگفته بودی قراره انقدر طول بکشه ...
_ تقریبا تمومه ...
زین گفت و داشت طرحش و کامل میکرد ...
_ فقط دماغم و بد نکش ...
لیام گفت و زین خندید ... بعد از چند دقیقه زین بالاخره گفت که کارش تموم شده و لیام که مدت زیادی به درخت تکیه داده بود بالاخره تونست عضلاتش و تکون بده ...
زین که به یه درخت دیگه رو به روی لیام تکیه داده بود بلند شد و نزدیک لیام نشست ...
_ بزار ببینمش ...
لیام گفت و زین با یکم خجالت دفترش رو دست لیام داد ... لیام با دیدن نقاشی لبخند زد و دوباره به زین خجالتی نگاه کرد ...
_ میتونم نگهش دارم ؟
لیام گفت و وقتی دستاش و باز کرد زین مثل یه گربه توی بغلش رفت و سرش و روی سینه اون گذاشت ...
_ یکی دیگه میکشم و بعدش میتونی اینو داشته باشی ...
_ هومم ...
لیام گفت و تاج گل زین و از روی موهاش برداشت و با موهاش بازی میکرد ... توی سکوت اونجا نشسته بودن و از باد خنکی که میومد لذت میبردن ... ولی خوب همه چیز انقدر آرامش بخش نمیمونه ...
_ میخواستم یه چیزی بهت بگم ...
لیام گفت و زین توی بغلش برگشت تا بتونه بهش نگاه کنه ...
_ پدر و مادرم هفته دیگه میان اینجا ...
لیامگفت و زین یجورایی شکه شد و فهمید منظور لیام چیه ... تنها چیزی که تونست بگه "اوه" بود و داشت سعی میکرد که ناراحتیش و پنهون کنه ...
_ باید یه هفته قبل از تموم شدن تعطیلات برم تا یه سری از کارای خوابگاهم و چیزای دیگه رو انجام بدم ...
زین سر تکون داد و لباشو روی هم فشار داد ...
_ به نظرت از من خوششون میاد ؟
زین گفت تا بحث و عوض کنه چون میترسید که نتونه جلوی خودش و بگیره و گریه کنه ...
لیام همونطور که به انگشتای خودش و زین که گره خورده بودن نگاه میکرد گفت : البته ... رز همین الانشم کلی راجب تو بهشون گفته ...
زین لبخند زد و به آرومی از لیام جدا شد ...
_ من میرم وسایلم و بزارم توی خونه و ببینم اگه ولیحا اومده ... چون تقریبا ظهره و ...
لیام با گفتن "باشه ... منتظرت میمونم" جمله زین و که با صدای لرزونش میگفت و قطع کرد و وانمود کرد که اشکایی که تو چشم زین جمع شدن و ندیده ...
زین با سرعت وسایلش و جمع کرد و سمت خونه دوید تا از لیام دور شه و بتونه کمی خودش و آروم کنه ...
لیام سرش و به درخت تکیه داد و دستاش و دور زانوهاش حلقه کرد ... احساس خیلی بدی داشت که زین و ناراحت کرده بود ولی هر دوشون میدونستن این قراره اتفاق بیفته و خوب ... برای کسایی که تقریبا عادت کرده بودن هر روزشون و باهم بگذرونن جدا شدن خیلی سخت بود ...
با شنیدن صدایی سرش و برگردوند و تونست سه نفر و ببینه که باهم بحث میکردن و تشخیص هیکل ظریف زین توی اون لباسا حتی از اون فاصله هم کار سختی نبود ...
لیام با اخم به اون صحنه نگاه میکرد و وقتی که یکی از اون مردا روی سینه زین کوبید و اون روی زمین افتاد لیام با عجله از جاش بلند شد و سمت اونا دوید ...
_ زین تو خوبی ؟
لیام در حالی که بازوی زین و گرفته بود و کمکش میکرد بلند شه ازش پرسید و اون سر تکون داد ...
_ چیزی نیست لی بیا بریم ...
_ اوه اره ؟ چطوره به جندت یاد بدی تا موقع راه رفتن چشماش و باز کنه ؟
لیام با صدای یکی از اونا برگشت و اخم کرد ... دو تا پسر تقریبا هم سن و سال خودش ولی با هیکلای درشت تر و معلوم بود که اونا دنبال چین ...
_ بهتره خفه شی وگرنه ...
زین دست لیام و که سمت اونا میرفت گرفت و سعی کرد اونو عقب نگه داره ...
_ ولشون کن لیام اونا دنبال دعوان ...
_ میخوای به حرف این جنده گوش کنی یا اینکه نشونت بدیم اینجا چه خبره ...
لیام که حالا انگار دلش میخواست عصبانیتش و سر یکی خالی کنه جلوتر رفت و زین هنوزم سعی میکرد اون و عقب نگه داره ...
_ لیام ولشون کن ...
زین با ناله گفت و این بار واقعا داشت از ترس گریه میکرد ... اما وقتی که یکی از اونا به صورت لیام مشت زد اون فقط تونست جیغ بزنه و امیدوار باشه که لیام چیزیش نشه ...
~~~~~~~~
اکی من خودم میدونم ریدم ولی این دلیل نمیشه که شما به روم بیارین.
ESTÁS LEYENDO
Summer love •ziam•
Fanfic♡•لیام جیمز پین ... پسری که به تازگی دبیرستان و تموم کرده و برای دانشکده پزشکی درخواست داده تصمیم میگیره تا تعطیلات تابستونیش و توی مزرعه پیش پدربزرگ و مادربزرگش بگذرونه ... و بدون اینکه خودش بخواد اونجا گرفتار عشق یه پسر شرقی با چشمای طلایی و تاج...