•18~

817 194 43
                                    

_ انقدر تکون نخور لیام ...

زین با اخم گفت و لیام که بالاخره تونسته بود حرصش و در بیاره بعد از اینکه بلند خندید بی حرکت به درخت تکیه داد ...

زین موقع نقاشی کمتر از همیشه حرف میزد و وقتی تمرکز میکرد صورتش جمع میشد و جدی به نظر میرسید ... و خوب همه اینا برای لیام بیش از حد حوصله سر بر بود ...

_ تو نگفته بودی قراره انقدر طول بکشه ...

_ تقریبا تمومه ...

زین گفت و داشت طرحش و کامل میکرد ...

_ فقط دماغم و بد نکش ...

لیام گفت و زین خندید ... بعد از چند دقیقه زین بالاخره گفت که کارش تموم شده و لیام که مدت زیادی به درخت تکیه داده بود بالاخره تونست عضلاتش و تکون بده ...

زین که به یه درخت دیگه رو به روی لیام تکیه داده بود بلند شد و نزدیک لیام نشست ...

_ بزار ببینمش ...

لیام گفت و زین با یکم خجالت دفترش رو دست لیام داد ... لیام با دیدن نقاشی لبخند زد و دوباره به زین خجالتی نگاه کرد ...

_ میتونم نگهش دارم ؟

لیام گفت و وقتی دستاش و باز کرد زین مثل یه گربه توی بغلش رفت و سرش و روی سینه اون گذاشت ...

_ یکی دیگه میکشم و بعدش میتونی اینو داشته باشی ...

_ هومم ...

لیام گفت و تاج گل زین و از روی موهاش برداشت و با موهاش بازی میکرد ... توی سکوت اونجا نشسته بودن و از باد خنکی که میومد لذت میبردن ... ولی خوب همه چیز انقدر آرامش بخش نمیمونه ...

_ میخواستم یه چیزی بهت بگم ...

لیام گفت و زین توی بغلش برگشت تا بتونه بهش نگاه کنه ...

_ پدر و مادرم هفته دیگه میان اینجا ...

لیام‌گفت و زین یجورایی شکه شد و فهمید منظور لیام چیه ... تنها چیزی‌ که تونست بگه "اوه" بود و داشت سعی میکرد که ناراحتیش و پنهون کنه ...

_ باید یه هفته قبل از تموم شدن تعطیلات برم تا یه سری از کارای خوابگاهم و چیزای دیگه رو انجام بدم ...

زین سر تکون داد و لباشو روی هم فشار داد ...

_ به نظرت از من خوششون میاد ؟

زین گفت تا بحث و عوض کنه چون میترسید که نتونه جلوی خودش و بگیره و گریه کنه ...

لیام همونطور که به انگشتای خودش و زین که گره خورده بودن نگاه میکرد گفت : البته ... رز همین الانشم کلی راجب تو بهشون گفته ...

زین لبخند زد و به آرومی از لیام جدا شد ...

_ من میرم وسایلم و بزارم توی خونه و ببینم اگه ولیحا اومده ... چون تقریبا ظهره و ...

لیام با گفتن "باشه ... منتظرت میمونم" جمله زین و که با صدای لرزونش میگفت و قطع کرد و وانمود کرد که اشکایی که تو چشم زین جمع شدن و ندیده ...

زین با سرعت وسایلش و جمع کرد و سمت خونه دوید تا از لیام دور شه و بتونه کمی خودش و آروم کنه ...

لیام سرش و به درخت تکیه داد و دستاش و دور زانوهاش حلقه کرد ... احساس خیلی بدی داشت که زین و ناراحت کرده بود ولی هر دوشون میدونستن این قراره اتفاق بیفته و خوب ... برای کسایی که تقریبا عادت کرده بودن هر روزشون و باهم‌ بگذرونن جدا شدن خیلی سخت بود ...

با شنیدن صدایی سرش و برگردوند و تونست سه نفر و ببینه که باهم بحث میکردن و تشخیص هیکل ظریف زین توی اون لباسا حتی از اون فاصله هم کار سختی نبود ...

لیام با اخم به اون صحنه نگاه میکرد و وقتی که یکی از اون مردا روی سینه زین کوبید و اون روی زمین افتاد لیام با عجله از جاش بلند شد و سمت اونا دوید ...

_ زین تو خوبی ؟

لیام در حالی که بازوی زین و گرفته بود و کمکش میکرد بلند شه ازش پرسید و اون سر تکون داد ...

_ چیزی نیست لی بیا بریم ...

_ اوه اره ؟ چطوره به جندت یاد بدی تا موقع راه رفتن چشماش و باز کنه ؟

لیام با صدای یکی از اونا برگشت و اخم کرد ... دو تا پسر تقریبا هم سن و سال خودش ولی با هیکلای درشت تر و معلوم بود که اونا دنبال چین ...

_ بهتره خفه شی وگرنه ...

زین دست لیام و که سمت اونا میرفت گرفت و سعی کرد اونو عقب نگه داره ...

_ ولشون کن لیام اونا دنبال دعوان ...

_ میخوای به حرف این جنده گوش کنی یا اینکه نشونت بدیم اینجا چه خبره ...

لیام که حالا انگار دلش میخواست عصبانیتش و سر یکی خالی کنه جلوتر رفت و زین هنوزم سعی میکرد اون و عقب نگه داره ...

_ لیام ولشون کن ...

زین با ناله گفت و این بار واقعا داشت از ترس گریه میکرد ... اما وقتی که یکی از اونا به صورت لیام مشت زد اون فقط تونست جیغ بزنه و امیدوار باشه که لیام چیزیش نشه ...

~~~~~~~~

اکی من خودم میدونم ریدم ولی این دلیل نمیشه که شما به روم بیارین.

Summer love •ziam•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora