•08~

1K 247 77
                                    


حتی اگر اونا رو نشناسی و از دور بهشون نگاه کنی آرامششون رو حس میکنی ... طوری که پسر کوچیک تر سرش و روی پاهای پسر بزرگتر گذاشته بود و از حس انگشتای اون لای موهاش ، صدای جریان رودخونه و باد خنکی که پوستش رو نوازش میکرد لذت میبرد ... شاید کمتر از نیم ساعت از لحظه ای که با بوسیدن هم اون عشق-هرچند نوجوانانه-رو قبول کرده بودن میگذشت ولی طوری که انگشتاشون لای هم گره خورده بود باعث میشد فکر کنی که اونا سالهاست که عاشقانه هم و میپرستن ...

_ پس گفتی دانشکده پزشکی ؟

لیام بدون اینکه نگاهش و از چشمای عسلی زین بگیره هومی گفت و به لمس موهای ابریشمی و نرمش ادامه داد ... زین که داشت خوابش میگرفت با وول خوردن سر جاش خودش و جا به جا کرد و دستاش و زیر چونش گذاشت و به شکم روی زمین دراز کشید ...

_ انقدر وول نخور گربه کوچولو ...

زین خندید این بار به کمر روی زمین دراز کشید و با چشمای مظلوم لعنتیش از پایین به لیام نگاه کرد ...

_ گربه ؟

_ تو درست مثل گربه هایی ... یه گربه کوچولوی سیاه ...

زین اول خندید و بعد برای چند لحظه کوتاه تو فکر رفت و لبخندش کم رنگ شد ...

_ هی زین ... حرف بدی زدم ؟

زین روی زمین نشست و مثل لیام به درخت تکیه داد ... لیام میتونست حس کنه که حالش گرفتس اما نمیدونست چیکار کنه ... زین انگشتاش و روی پای لیام کشید و پشت دستش رو لمس کرد ... لیام لبخند کوچیکی زد و به خودش اجازه داد که تو سکوت از لطافت پوست دست زین لذت ببره ...

_ برای کدوم دانشگاه درخواست دادی ؟

زین سعی کرد سکوت و بشکونه و یجورایی جو بینشون و عوض کنه ...

_ دانشگاه نیویورک ...

زین سر تکون داد و با صدای آرومی گفت : اونجا شهر خوبیه ... بابا و خواهر بزرگترم اونجا زندگی میکنن ...

_ چرا نمیری با اونا زندگی کنی ؟

لیام گفت و اگر که میدونست این سوالش چه جوری زین و ناراحت میکرد هرگز به زبون نمیاوردش ...

_ اون من و نمیخواد ...

زین گفت و لیام میتونست خیس شدن چشماش و ببینه ... سرش و کج کرد تا لیام چشماش و نبینه ولی این احمقانه بود چون لرزش صداش که به خاطر بغضش بود به وضوح موقع گفتن اون جمله حس میشد ...

_ زین ؟

لیام که نمیدونست چیکار کنه گفت ... دستاش و بالا گرفت تا دور بدن زین بپیچه ولی نمیدونست اجازه اینکار و داره یا نه پس فقط با حس گناه بهش نگاه کرد و دید که چطور چند قطره اشک به یه هق هق بی صدا و بعدم گریه با صدایی که سعی میکرد کنترلش کنه تبدیل شد ...

_ هی زین من متاسفم ...

لیام گفت و بدون فکر زین و توی بغلش کشید ... زین سرش و روی سینه لیام گذاشت و سعی کرد خودش و کنترل کنه ... نمیخواست جلوی لیام مثل یه بچه لوس و احمق به نظر برسه ... بعد از چند دقیقه که آروم تر به نظر میرسید به آرومی از لیام جدا شد و زانوهاش و بغل کرد و چونش و روی اونا گذاشت ... از شدت خجالت گونه هاش صورتی شده بودن و به چشمای لیام نگاه نمیکرد ...

_ هی ... حالت خوبه ؟

لیام نامطمئن پرسید و زین سر تکون داد ... لیام نمیدونست باید چیکار کنه ...

_ میدونی لیام ... مامان و بابام عاشق هم بودن ... بابام یکی از تاجرای بزرگ آمریکاس و به شدت پولداره ... و خوب وقتی تنها یه دونه پسر داشت دلش میخواست که منم مثل اون باشم ... ولی من از همون بچگی باهاش فرق میکردم ... یه روز یه تاج گل برای ولیحا گرفت و من اونو روی سرم گذاشتم ... اون اولش خندید و ولی وقتی گفتم که میخوام اون تاج گل همیشه روی سرم باشه اخم کرد و گفت که اون برای یه مرد مناسب نیست ... و فکر کنم اون شروع مشکلات بود ... وقتی که مادرم بهش میگفت بزار هرجور که دوست داره باشه و پدرم فقط میخواست از یه پسر بچه کم رو که از چیزای دخترونه خوشش میومد یه مرد بسازه ... خیلی باهم دعوا میگرفتن ... مامانم فکر میکرد که آدم اشتباهی رو برای زندگی انتخاب کرده و بابام من و مقصر همه چیز میدونست ... تا اینکه جدا شدن و مامانم من و خواهرام و اینجا آورد تا پیش خودش بشیم ... ولی خواهر بزرگترم پیش بابام موند ... من دلم براشون تنگ شده ولی اونا من و نمیخوان ...

لیام نمیدونست چی بگه ... این داستان خیلی عجیبی بود ... طوری که زین گفت دلم براشون تنگ شده به لیام ثابت کرد که اون پسر چقدر خوش قلبه ...

_ میدونی مادربزرگم بهم گفت که اگه ممکنه بهت آسیب بزنم بهتره که ازت دوری کنه ؟

زین همون طور که سرش رو زانوهاش بود به طرف لیام برش گردوند و لیام تونست رد خیسی رو روی صورتش ببینه ...

_ واقعا اینو گفت ؟

زین گفت و یکم خندید ... لیام بهش نزدیک شد و با انگشت شصتش خیسی روی گونش و پاک کرد ...

_ اره ...

_ پس به حرفش گوش بده ...

زین گفت و دوباره دهن لیام بسته شد ... پس چیزی نگفت و به دستاش خیره موند ... بعد از چند لحظه انگشتای ظریف و کشیده ای دستاش و لمس کردن و وقتی لیام سرش و بالا برد اون گربه کوچولوی سیاه داشت با لبخند نگاش میکرد ...

_ مرسی که به حرفام گوش کردی لی ...

لیام لبخند زد و از جاش بلند شد ...

_ نانا بهم گفت که اگه همه چیز خوب پیش رفت برای ناهار دعوتت کنم پس ...

لیام گفت و دستش و جلوی زین گرفت تا کمکش کنه بلند شه ... زین با خنده دستش و گرفت و وقتی که بلند شد قبل از اینکه لیام بفهمه چی شده لبای زین گونه هاش و لمس کرده بودن و گونه های خودش که حالا تند تند راه میرفت تا لیام بهش نرسه از خجالت صورتی شده بودن ...

~~~~~~~~

هی سوییت هارتز*-*♡
خوب دلم تنگ شده بود و اره میدونم الان یه ماه و خورده ای بود که اپ نکرده بودم ... اولش که درگیر امتحانا بودم و خوب ... یکم وقت نیاز داشتم تا ذهنم و جمع و جور کنم ... سعی میکنم از این به بعد بیشتر تایپ کنم ...
عاشق همتونم*-*

بوجح بوجح
پکوطه سوییت

Summer love •ziam•Where stories live. Discover now