لیام با خنده کنار زین افتاد و جفتشون نفس نفس میزدن ... یکم به هم نگاه کردن و زدن زیر خنده ...زین درحالی که گونه هاش صورتی شده بودن گفت : به نظرت بد نیست که ما تمام مدت تو اتاقتیم و همو میبوسیم ؟
_ نه ... چرا باید باشه ؟
لیام با بیخیالی شونه بالا انداخت ... زین سرش و روی سینش گذاشت و درحالی که با اون چشماش مثل یه گربه کوچولو از پایین بهش نگاه میکرد گفت : چون رز تاحالا سه بار اینجوری دیدتمون ... و این خیلی خجالت آوره ...
لیام خندید و انگشتاش و تو موهای نرم زین فرو برد : بیخیال اون مادربزرگمه و تو دوست پسرمی ... مشکلش چیه ؟
زین لباشو جمع کرد و نالید : بیخیال لیام ... از وقتی هشت سالم بود میشناستم ...
لیام خندید و روی موهاشو بوسید : و منو از وقتی یه روزم بود ...
_ ازت متنفرم ...
_ هومم ... واقعا ؟
زین به چشمای لیام نگاه کرد و چیزی نگفت ... حدود پنج دقیقه تو همون حالت موندن و بالاخره لیام تونست سکوت و بشکنه ...
_ تو خوبی ؟ یکم عصبی به نظر میرسی ...
زین نفسشو بیرون داد و درحالی که ملافه ها دورش پیچیده میشدن روی تخت نشست ... چیزی جز تیشرت گشاد لیام تنش نبود این خیلی کیوت ترش میکرد ...
_ مامانم بهم گفت که میخواد ما با دوست پسرش آشنا شیم و ...
_ صبر کن ... اون دوست پسر داره ؟
لیام گفت و زین سرش و تکون : دیروز بهم گفت ...
_ خوب مشکلش چیه ؟
_ مشکل اینجاست که من نمیخوام گند بزنم به چیزی یا کاری کنم که اون بخواد من و قضاوت کنه ...
_ اوه بیخیال ...
لیام گفت و کمر زین و گرفت و اون با خنده پرت شد تو بغلش ...
_ نگرانش نباش زین ... برات دردسر ساز نمیشه ...
زین خودش و توی بغل لیام جمع کرد و لیام دستش و روی کمر زین گذاشت ...
_ ولی واقعا امیدوارم ...
زین سرش و بالا آورد و به لیام نگاه کرد و اون با شیطنت گفت : امیدوارم شبیه یکی از اون پدرخونده های جوون و هاتی که تو فیلمای پورن هستن نباشه ...
زین با پاش به رون لیام زد و در حال که سعی میکرد جلوی خندش و بگیره گفت : خفه شو ... تو خیلی حال بهم زنی ...
لیام خندید و خواست چیزی بگه که صدای در باعث شد ساکت شه ...
_ پسرا بیدارین ؟
_ عااا ... اره رز ...
_ بیاید پایین صبحانه حاضره ...
زین در حالی که با چشمای شیطونش به لیام نگاه میکرد با صدای آرومی گفت : وقت بیدار شدنه ...
DU LIEST GERADE
Summer love •ziam•
Fanfiction♡•لیام جیمز پین ... پسری که به تازگی دبیرستان و تموم کرده و برای دانشکده پزشکی درخواست داده تصمیم میگیره تا تعطیلات تابستونیش و توی مزرعه پیش پدربزرگ و مادربزرگش بگذرونه ... و بدون اینکه خودش بخواد اونجا گرفتار عشق یه پسر شرقی با چشمای طلایی و تاج...