زانوهامو توي بغلم گرفته بودم و به ديواره سرد و فلزي تكيه داده بودم. سرم هر از گاهي از شدت بي خوابي به پايين پرتاب ميشد و تنها چيزي كه نميزاشت بيهوش بشم تكون هاي شديد اتاق فلزي بود.گوشام سوت ميكشيدن. زمزمههاي اطرافم توي گوشم ميپيچيد. نميتونستم درست فكر كنم. چيزي رو درست حس نميكردم. همه چيز برام گنگ و نامفهوم بود. وهمين طور خيلي تاريك. من كجام؟! اين آدم هايي كه حتي نميتونستم درست صورتاشونو ببينم كين دور و برم؟ چي شد كه كارم به اينجا كشيد؟
سرمو بيشتر توي زانوهام فرو كردم و سعي كردم بياد بيارم چه اتفاقي برام افتاده. ولي نميتونستم چيز زيادي به ياد بيارم و ديگه چيزي نشنيدم...
To Be Continued...
YOU ARE READING
Every Broken Heart Knows(persian)
Actionوقتی که دین وینچستر توی تولد 25 سالگیش چیزی که باید خیلی زود تر بهش گفته میشد، فهمید. و در ادامش اتفاقتی افتاد که دین همش مجبور میشد ارزو کنه و به عقب برگرده تا دوباره اشتباهشو تکرار نکنه... هیچ چیز اونطور که به نظر میاد پیشت نمیره...همه چیز قرار نی...