کستیل یه نگاه به دستش و بعد من انداخت.
"معذرت میخوام."وبعد دستشو برداشت. اگه الان کستیل نبود شاید من خفه میشدم. اون بهم کمک کرد...
کستیل اون جعبه ی خاک برسری رو برداشت و با عجله رفت. میخواستم بپرسم کجا میره یا بمونه ولی بعدش یادم افتاد که اون دوستم نیست! اون کستیل نواکه! بعد ازچند دقیقه منم به اتاقم رفتم.
حلقه ی گلو به تاج تخت آویزون کردم. و بهش لبخندی زدم. جالبه! تا چند لحظه قبل اصلا احساس نمیکردم که اینجا زندانیم...حتی اصلا فکر فرارم به سرم نزد! جای تعجبه، چطوری این دوتا برادر انقد باهم فرق دارن؟
روی تخت دراز کشیدم و به اتفاقات این چند روز فکر کردم. جودی...دزدیده شدنم...فروخته شدنم...کستیل...
اون چرا اینجوریه؟! گیجم میکنه! نمیدونم باید در مقابلش چه رفتاری نشون بدم؟! نمیدنم بایدازش بترسم یا...!
خنده ی تلخی از احمقی خودم زدم. معلومه که باید ازش بترسم طرف کستیل نواک بزرگه، همونکه جودی بارها و بارها واسه گیر انداختنش تلاش کرد و وقتی بالاخره مچشو سر یه خرابکاری گرفت، طرف خیلی راحت مثل آبخوردن قسر در رفت.
اما راستش زیاد قیافش به مجرما نمیخوره ینی خیلی...خیلی جذا...
وات د فاک دین ؟؟!!! من دارم چیکار میکنم؟ اون از امروزصبح و اینم از الان!
بهوضوح دارم دیدش میزنم...من !! منی که حتی گی نیستم!پوفی کشیدم. بلند شدم و روی تخت نشستم. سعی کردم به هر چیزی جز کستیل فکرکنم.
یعنی الان جودی داره چی کار میکنه؟ احساس مزخرفی نسبت به فرار کردنم اون شب دارم. خب...من پسر جودی نیستم! که چی؟ بالاخره که اون بزرگم کرده. اون هنوزم مادرمه. و من حتی نمیتونم برگردم و بهش اینارو بگم یا ازش برای عوضی بازی در آوردنم معذرت بخوام. حتما الان با خودش فکر میکنه که من دیگه نمیخوام ببینمش...
با صدای در، از افکارم بیرون کشیده شدم و سرم به سمتش برگشت.
"نهار آمادست." خدمتکار بدون اینکه درو باز کنه گفت.
جالبه! توی این چند روزه همیشه ناهارو برام میاوردن ولی الا فکر کنم به خاطر اومدن گابریل، بخوان نهارو دور هم بخورن. ولی من این وسط چیکاره ام؟
از روی تخت بلند شدم و موهامو مرتب کردم. درو باز کردم و به سمت آشپز خونه قدم برداشتم. احتمالا باید اونجا باشن چون تنها جایی بود که میز غذا خوری داشت.
خدا به خیر کنه...
توی آشپز خونه ی بزرگ، کستیل سر میز نشسته بود و من کنارش و گابریل روبه روی من.
اولش با اون سکوتی که بینمون بود، فکر میکردم تا آخرش مجبورم همونطور موذب بشینم و در سکوت غذا بخورم و آرزو کنم که سریع تموم شه ولی دقیقا بر خلاف چیزی که فکرشو میکردم گذشت.
YOU ARE READING
Every Broken Heart Knows(persian)
Actionوقتی که دین وینچستر توی تولد 25 سالگیش چیزی که باید خیلی زود تر بهش گفته میشد، فهمید. و در ادامش اتفاقتی افتاد که دین همش مجبور میشد ارزو کنه و به عقب برگرده تا دوباره اشتباهشو تکرار نکنه... هیچ چیز اونطور که به نظر میاد پیشت نمیره...همه چیز قرار نی...