●داستان از دید شخص سوم●در اتاق آهسته باز شد. مرد با کفشای مشکی ورنی براقی وارد اتاق شد. به سمت تخت دین قدم برداشت و وقتی رسید بالای سرش، دستشو توی جیب های شلوارش کرد، سرشو به طرفی کج کرد و به نیم رخ دین خیره شد.
دین با آرامش مثل یه پسر بچه خوابیده بود. موهای بهم ریختش روی صورتش ریخته شده بود و طوری که نفساشو بیرون میداد به چشم مرد، ستودنی و قابل ستایش بود.
تقریبا 7 ساعتی میشد که دین خوابیده. دیگه وقتش بود بلند بشه.
"هی...نمیخوای بیدار شی؟" مرد ملایم سعی کرد پسر رو که حتی اسمشم نمیدونست بیدار کنه.
وقتی دید دین هیچ عکس العملی نشون نمیده، خم شد و با نوک انگشتاش یه تکه از موهای بلوند تیره ی دینو از روی صورتش کنار زد. خواست تکونش بده ولی فکری به سرش زد و لبخند موزیانه ای زد و بیشتر خم شد. حالا دیگه صورتش با صورت دین میلیمتری فاصله داشت فاصله رو کمتر کرد و لبهاشو به گوش دین نزدیک کرد و لاله ی گوششو گاز کوچیکی گرفت.
دین تکون خیلی کوچیکی خورد. مثل اینکه هنوز تو خواب ناز بود. در عوض اون از جاش تکون نخورد و یه گاز دیگه گرفت. اینبار محکم تر.
قیافه ی دین تو هم رفت ولی هنوز چشماش بسته بود. روی تخت کمی جابجا شد و سرشو برگردوند...
●دادستان از دید دین●
با احساس خیسی روی گوشم بیدار شدم. روی تخت دمر خوابم برده بود و گردنم حسابی خشک شده بود. جا به جا شدم و برگشتم. چشمامو به زور باز کردم و اولین چیزی که دیدم دوتا تیله ی خوش رنگ آبی بود که خیلی بهم نزدیک بودن...اخمی کردم و به صورتی که درست روبه روم بود نگاه کردم این قیافه....این چشماا....چقد آشنان!!..اون صورت....همون کسی بود که منو خریده!!!!
شت!!!! انگار که برق گرفته باشتم از جام پریدم و خودمو کشیدم عقب و به تاج تخت چسبیدم. قلبم داشت تند تند میزد و فکر کنم یه سکته رو رد کردم.
اون مرد سرشو انداخت پایین و سعی کرد خندشو کنترل کنه. یهو راست وایساد و بهم نگاه کرد.
" اینجا چی کار میکنی؟" عصبانیت شهامتمو زیاد کرده بود. لعنتی آدم دشمنشم اینطوری بیدار نمیکنه!
یه پیرهن مردونه ی سفید پوشیده بود که چند تا دکمه ی یقش باز بود و آستیناش به بالا تا زده بود. دستاشو توی جیب شلوار مردونه ی مشکیش کرده بود.
"اومدم بهت سر بزنم."
سرمو شکاکانه تکون دادم و به اطرافم نگاه انداختم. توی همون اتاقی بودم که توش خوابم برده بود. خوبه حداقل مثل این فیلما تو خواب جابه جام نکردن! چشمم به یه سینی غذا گوشه ی اتاق افتاد.
"راستی هنوز اسمتو بهم نگفتی."
با این حرفش نگاهمو از سینی گرفتم و بهش نگاه کردم.
YOU ARE READING
Every Broken Heart Knows(persian)
Actionوقتی که دین وینچستر توی تولد 25 سالگیش چیزی که باید خیلی زود تر بهش گفته میشد، فهمید. و در ادامش اتفاقتی افتاد که دین همش مجبور میشد ارزو کنه و به عقب برگرده تا دوباره اشتباهشو تکرار نکنه... هیچ چیز اونطور که به نظر میاد پیشت نمیره...همه چیز قرار نی...