●داستان از دید شخص سوم●نور سفید لپتاب به صورت رنگ و رو رفته ی جودی می تابید و گودی زیر چشماشو بیشتر نشون می داد. سخت مشغول خوندن مطلبی بود. بدون اینکه نگاهشو از صفحه بگیره، لیوان قهوشو برداشت و برد سمت دهنش ولی قبل از اینکه بتونه چیزی ازش بنوشه متوجه شد که لیوان خالیه. نفسشو بیرون داد و لیوانو، بین یک عالمه ورق و پرونده پخش و پلا روی میز، کنار صفی از لیوان های کثیف قبلیش گزاشت. خواست بلند شه تا دوباره برای خودش قهوه بریزه و برای بقیه شب انرژی جمع کنه که یکدفعه زنگ در بصدا در اومد.
قلب جودی برای ثانیه ای از حرکت ایستاد و دوباره به تپش افتاد. با صدای بلندی گفت: "دینه!"
دانا که با عینک روی صورتش و یه مداد پشت گوشش، نشسته سر پرونده ها خوابش برده بود، با صدای بلند جودی از خواب پرید.
"بیدارم! بیدارم..."
جودی سریع از روی صندلی چوبیش بلند شد و سمت در دوید. شوق و اشتیاقش واسه برگشتن دین غیر قابل وصف بود. خدا میدونه که توی این فاصله ی چند متری تا در، چقدر دلش برای دین پر میزد. چقدر امیدوار بود شخصی که پشت دره واقعا دین باشه.
جودی درو با سرعت هرچه تمام تر و لبخند بزرگش باز کرد ولی بادیدن اشخاصی که پشت در بودن صورتش دوباره به بی حسیه قبل برگشت و برق نشاط چشماش خاموش شدن. اما سعی کرد تا جایی که می تونه اینو نشون نده.
"سلام خانم میلز." مایکل گفت و چارلی که کنارش وایساده بود دستشو بالا اورد و به نحوه ی خودش سلام کرد.
"سلام بچه ها. بیاین تو." جودی از جلوی در کنار رفت تا مایکل و چارلی بتونن بیان داخل.
و درو پشتشون بست.
"واقعا ممنونم که این وقت شب خودتونو رسوندید. ببینم خانواده هاتون چیزی نگفتن؟"
"این چه حرفیه خانم میلز. دین بهترین دوست ماست. بعدشم...این اولین باری نیست که ساعت 3 صبح میریم بیرون پس...خانواده هامون تا الان بهش عادت کردن." چارلی با لبخند دندون نماش(😬) گفت و مایکل تایید کرد.
جودی با تاسف سری تکون داد.
"از دست شما جوونا."جودی بچه هارو به پذیرایی که کاملا بهم ریخته بود راهنمایی کرد. دانا با دیدنشون از جاش بلند شد.
چارلی با دیدن قیافه ی دانا و موهای بلوند کز خوردش که هر کدوم به یه جهت سیخ شده بودن، خندشو بزور کنترل کرد. قیافه ی جودی هم دست کمی از دانا نداشت. معلوم بود که تو این مدت چقد بهشون سخت گذشته."سلام بچه ها." دانا سعی داشت چهره ی بانشاطشو حفظ کنه درحالی که زیر چشماش گود افتاده بود و یه هفته بود که درحال سگ دو زدن واسه پیدا کردن نشونی از دین بود.
"ببخشید اینجا یکم بهم ریخته ست." جودی با لحن خسته ای گفت و به پذیرایی اشاره کرد.
"نه. خواهش میکنم." مایکل و چارلی باهم گفتن.
YOU ARE READING
Every Broken Heart Knows(persian)
Actionوقتی که دین وینچستر توی تولد 25 سالگیش چیزی که باید خیلی زود تر بهش گفته میشد، فهمید. و در ادامش اتفاقتی افتاد که دین همش مجبور میشد ارزو کنه و به عقب برگرده تا دوباره اشتباهشو تکرار نکنه... هیچ چیز اونطور که به نظر میاد پیشت نمیره...همه چیز قرار نی...